۱۳۹۳/۰۴/۰۹

میان مردم رفتن، شهامت است



شب از شب‌های پاییزی‌ست
از آن همدرد و با من مهربان شب‌های شک‌آور،
ملول و خسته‌دل، گریان و طولانی.
شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد،
و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی.
و اینک (خیره در من مهربان) بینم
که دست سرد و خیس‌ش را
چو بالشتی سیه زیر سرم ـ بالین سوداها ـ گذارد شب
من این می‌گویم و دنباله دارد شب.

خموش و مهربان با من
به‌کردار پرستاری سیه پوشیده پیشاپیش، دل برکنده از بیمار،
نشسته در کنارم، اشک بارد شب.
من این می‌گویم و دنباله دارد شب.

«مهدی اخوان‌ثالث»


از شعر شروع می‌کنم و به شعر می‌رسم. کنار «اخوان» و «نیما» و «شاملو» ایستاده‌ام و سر بر شانه‌های این همراهان همیشگی‌ام می‌خواهم امروز از گوشه‌های پنهان جان و خیالم با شما بگویم. از شب بگویم و «شبانه»‌ای گریه کنم. 


کاش همیشه چنان‌که دیگران می‌پندارند در شب بودم. کاش فنجانی قهوه این سطر کوتاه را نقطه نمی‌گذاشت و من نمی‌بایست چون دن‌کیشوتِ پیاده‌روهای باریک، با آن شمشیر سپید، به جنگ سطل‌های زباله و تابلوهایی بروم که برایم صف کشیده‌اند.

باور کنید گاهی سر می‌روم از حوصله. و طاقتم در همهمۀ سبز و سرخ چراغ‌ها و ماشین‌های باری ته می‌کشد. و تا اینجا و آنجای روز که به شما می‌رسم، هزار جایم خط افتاده است و هزار بار آرزو کرده‌ام که آن مهربان، باز مرا پناه دهد، در نرمه‌تارهای خیال بپیچد و به افسونی خوابم کند. ببردم به آن نوبت که حروف، صوت می‌شوند و اصوات، نجوا. پرده را ببندد و بگذارد من هم مثل رنگ‌ها و سایه‌ها لباس خواب بپوشم.

یله
بر نازکای چمن
رها شده باشی
پا در خنکای شوخ چشمه‌ای،
و زنجره
زنجیرۀ بلورین صدایش را ببافد.
در تجرد شب
واپسین وحشت جانت
ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد،
غم سنگینت
تلخی ساقۀ علفی که به دندان می‌فشری.
هم‌چون حبابی ناپایدار
تصویر کامل گنبد آسمان باشی
و روئینه
به جادوئی که اسفندیار.
مسیر سوزان شهابی
خط رحیل به چشمت زند،
و در ایمن‌تر کنج گمانت
به خیال سست یکی تلنگر
آبگینۀ عمرت
خاموش
درهم شکند.

«احمد شاملو»



بهانۀ من برای سرک کشیدن به ادبیات سوئد داستان‌های پلیسی ـ جنایی است که سوئدی‌ها در نوشتن‌شان ید طولایی دارند. این‌گونه است که گاهی تا اقالیمی می‌روم که ماه‌هایی از سال را بی‌امنیت شبانه باید سر کنند. جانیان فراری و پلیس‌های سر‌در‌گم از ورم پلک چشم‌ها می‌گویند و سردرد و ناآرامی مدام. و از آن خط طولانی روز که دایره‌وار در خود می‌چرخد و به پایان نمی‌رسد. 

و من دلم می‌رود که به‌جای ماه، این بانوی تنهای شب، باز صدای پای مادربزرگم خوابم را آشفته کند، که به نماز شب می‌ایستاد. مجموع و به دور از غوغای ما کودکان که روز خانه را پُر می‌کرد. شب، مادر مهربانی که قرن‌ها ادبیات سانسورزدۀ ما گناه تیره‌روزیمان را به گردن و به طرۀ سیاه او آویخته. 

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد
که در آب مُرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آن است که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیافکند عقابی

«سعدی»

به جز این چه می‌شود گفت در دیاری که حتی بردن نام گل سرخ و شقایق در آن ممنوع است.
. . .

صدایم می‌کنند.
صدایم می‌کند آینه که مرا بهتر از خودم می‌شناسد. و به نیشخندی می‌گوید: «تو از دیار شب نیستی، شبنم صبح! لوس‌بازی تمام! حالا آبی و سپید و سرخ می‌پوشی. این‌هم شانه، این‌هم رژ لب، این گوشواره ها را هم . . .»

آن‌چه می‌گوید می‌کنم. مثل سربازی شجاع، از بالشم خداحافظی می‌کنم. شمشیر سپیدم را برمی‌دارم و در را باز میکنم به روز، روز . . . روز . . .

به گوش‌هایم جمله‌ای از آن فیلسوف آلمانی آویخته‌ام که گفت: «میان مردم رفتن، شهامت است.»

* * *

۱۳۹۳/۰۴/۰۸

از صدای سخن عشق، با کلاژی از «زیبا کرباسی»



چرا توقف کنم، چرا؟
پرنده‌ها به جستجوی جانب آبی رفته‌اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت: فواره‌وار
و در حدود بینش
سیاره‌های نورانی می‌چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می‌رسد
و چاه‌های هوایی
به نقب‌های رابطه تبدیل می‌شوند
و روز وسعتی است
که در مخیله‌ای تنگ کرم روزنامه نمی‌گنجد
چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگ‌های حیات می‌گذرد
کیفیت محیطِ کِشتیِ زهدانِ ماه
سلول‌های فاسد را خواهد کُشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره‌های زمان خواهد شد

. . .

بخشی از شعر: «تنها صداست که می‌ماند»، فروغ فر‌خزاد 

 

 

روزگاری من و دل ساکن کوئی بودیم. کوچه و خیابان‌مان نام آشنایی داشت و کاشی خانه‌مان شماره‌ای. نگاه ممنوعه‌ای گاه از سر دیوار و قاب پنجره‌ای می‌پرید و بوسه‌ای گاه در خم تاریک کوچه و دالانی غافلگیرمان می‌کرد.

 

آنوقت‌ها حرف «فروغ» را خوب نمی‌فهمیدم. آن چاه‌های هوایی برایم مجرد و دور از دست بودند. حالا که صید و ساکن تور و تار این عنکبوت جادو هستم، و چهار میخ صفر‌یک این چشم چهارگوش؛ گاهی دلم برای عشق شور می‌زند.

این‌همه تق‌تق و چکاچاک را در این جمله ریختم تا شما را یاد صدای دگمه‌های کامپیوتر بیندازم که دیگر دیری است موسیقی متن روزمرگی ماست. ما، اتم‌های سرگردان دموکریت، در خلأی الکترونیکی.

 

در این گیر و دار اما گاهی پیش می‌آید که اسم مستعار (آواتار) ما عاشق اسم مستعار دیگری بشود و عکس‌مان به عکس آن دیگری دل ببازد. عشقی بی‌بو و بی‌بوسه. بی‌گاه و بی‌نگاه. بی‌تن و بی‌وطن. نامه‌هایی بی‌دستخط و اثر انگشت به آدرسی مجازی.

 

در این غیبت نگاه و آغوش، ما با «واژه» تنها هستیم که همیشه در «دسترس» است. ذهن و روان تنهای ما واژه را چون سیبی به هوا پرتاب می‌کُند که سرخ می‌چرخد؛ ستاره‌وار می‌درخشد و تا به زمین بنشیند، هزار مخاطب دارد. جان سرگشتۀ ما سر به در و دیوار می‌کوبد و از سرمای درون در آغوش واژه پناه می‌گیرد. در جوار عشق، واژه «اتفاق می‌افتد». «دست‌گیر» می‌شود تا پای ما بندبازان عاشق نلغزد و از تارهای این تور جهانی سقوط نکنیم.

 

 

 

تا قطرۀ باران «دردانه» شود در صدف بستۀ دل می‌ماند. بگذارید با زبان «زیبا کرباسی» از عشق بگویم: 

 

دانۀ بارانی که دُردانه شد می داند
حال این واژه را که در دهانِ شعر افتاد
عشق
دُردانه دانۀ بارانم
دُردانه دانه!
دُردانه‌دان!

 

تا واژه صدا شود، از آبِ جان می‌خورد. تا اندیشه، حرف شود و از حنجره بپرد، به اعتبار انسان و مفهوم دوستی اعتماد می‌کنیم. می‌شود اما هم که گاهی پای واژه به این همه سیم و سیمان بگیرد و صدا زمین بخورد. خواب‌ها‌مان بی تعبیر بماند و بوسه‌های خیالی‌مان کابوسه شود. و ما در آرزوی «بوی پیراهن» رو به روی این چتر شیشه‌ای جا بمانیم.

کاش دل‌مان هم یک دگمۀ دِلیت داشت. ندارد. و از عشق میگوید این صدا، صدا، حتی اگر چروک بخورد صدا، هوا مچاله شود، نفس بشکند.

. . .
. . .

 

کلاژ ۸
زیبا کرباسی

 



 صدا
صدا
حتا اگر چروک بخورد صدا
هوا مچاله شود
نفس بشکند
بریزد نام عزیزت حرف به حرف
به حرف نیاید
زمین‌گیر شود
گیر بیفتد
زبان در دهانم آتش آتش نچرخد
لرزه لرزه بلرزد اینجا با من و یخ بزند بی نامت نامه را کی آغاز می‌کنم!؟
حتا اگر کبود شود ران کوچکِ دست تا پای ناخن  شست کبود
لبِ بالا بالا بیاید
لبِ پایین باد کند
کلید لال شود
اتاق لال
نامت میان لبم لال
گیج بخورد هاج و واج بماند میان لبم حرف
من و این شعر تا ته جر بخوریم حتا اگر حتا اگر
حتا اگر . . .
بی‌نام تو آواز کی می‌کنم
کی تا باز
صدا بیاید حبس
با سطلِ سفید رنگش
روی کمرگاه ِ حافظه بریزد
توی نام‌ها و شهرها پایِ تخت‌ها
زیر دوش بشوید گذشته را سفید
تا حالا را به حال ِ خود بگذارد
زیر حرفِ تهی
قالب تهی کنم
شانه خالی کنم
خانه خراب!
دست خالی
کمی در آینده دست‌درازی کنم
اسانس و حریر و رنگ بیاورم
زمینه را مغز پسته‌ای کنم
کمی دارچین بپاشم در هوا
سرخ بپیچم در صدا
حروفِ گل‌بهی بچینم
کنار صدف‌ها
دریا مال ِ خودت!
روی شن‌ها
درهم شنا می کنیم
خُب!؟

* * *

 

۱۳۹۳/۰۴/۰۷

از برگی و باغی



با ترش و تلخ برگ‌های مو 
تا عطر شراب می‌روم و مست و کژ‌مژ
پرنده‌شعر می‌سازم
پرنده می‌پرد و می‌خواند
پریدن و خواندن می‌شود
رفتن
نگاه کردن از فراز
نوک زدن به گیلاس و انگور
پرنده رنگی است
پرنده خوشگل است
پرنده خوشمزه است
پرنده خسته شده

می‌آید پایین
روی برگی بخوابد
گربه می‌گیردش

. . .

من ماندهام و مشتی پر خونالود
مستی از سرم پریده

* * *

۱۳۹۳/۰۴/۰۶

در آینۀ خیال



ناغافل که در می‌آیی، تمام قد، در آینۀ خیال
بند می‌آیم از نفسِ شعر، هنوز
عادت نمیکنم که نغلتم
روی سطح روشن سلام
رنگ نبازد واژه
عادت نمی‌کنم شبیه صدایت نباشم
شکل شیرین دلتنگی، هنوز.

۱۳۹۳/۰۴/۰۵

ای بس بهارها که بهاری نداشتم


ترانه‌ای از ساخته‌های استاد جلیل زلاند بر روی شعر «دختر و بهار» از فروغ فرخ‌زاد

 

 


دختر کنار پنجره غمگین، تنها نشست و گفت:
«ای دختر بهار حسد می‌برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی تو را
با هرچه طالبی به خدا می‌خرم ز تو»

 

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه‌ای
با ناز می‌گشود دو چشمان بسته را
می‌شست کاکلی به لب آب نقره‌فام
آن بال‌های نازک زیبای خسته را

 

خورشید خنده کرد و ز امواج خنده‌اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به نرمی از او رمید

 

خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت: «چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم.»

 

خورشید تشنه‌کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه‌ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود.

* * *

۱۳۹۳/۰۴/۰۴

تنها همین سلام



نه!
واژه‌ها نمی‌توانند
بگذار فقط همین سلام
که می‌آید
مثل پرنده‌ای کوچک
و می‌نشیند
روی شانه‌ام
می‌نشیند ـ می‌پرد ـ می‌نشیند ـ می‌پرد . . .
بگذار همین سلام بماند.

یک قدم مانده به رسیدن
پنجره‌ای هست
که زیباترین منظر را دارد.
یک قدم مانده به نشستن
شیرین‌ترین لحظۀ خستگی‌ست.

وقت آمدن از همیشه زیباتری
وقت رفتن از همیشه شادترم.

گفته بودم برایت
عاشق بوی دریا هستم
دریا . . .
یا درهای باز
یعنی رفتن . . .
رویای رفتن
زیباترین شعرهای ماندن را می‌نویسد.


کوله‌پشتی‌ام
 
پُر از مروارید:
ـ
رازهای کوچک
ـ بوسه و غزل و آواز
روی نیمکت یک پارک
میان برگ‌های یک کتاب
در طعم سرخ یک تمشک
همیشه این سخاوت دریاییِ هستی
غافلگیرم می‌کند.


با دستهایت خوشم
که بوی دریا دارند، نمی‌گیرند.
با بودنت خوشم
انگار دویدن زیر باران گرم.

در تشویش همیشگیِ این همه خواستن و انتظار که منم
در بی‌قراریِ این بهارِ بلاتکلیف
می‌ماند
همین سلامِ شنگِ شفاف
که می‌آید
تا روز را
با ترانه و قهقهه
رنگ کنیم.

۱۳۹۳/۰۴/۰۳

خیال نکن که ترسیدم . . .



یادداشتی بر ترانۀ «گلای لاله عباسی»


گلای لاله عباسی سبد سبد یه عباسی
شبنم دونه الماسی طبق طبق یه عباسی
با گل لاله عباسی گونه‌هامو رنگ می‌کنم
خیال نکن که ترسیدم، اینجور باهات جنگ می‌کنم
تاجی‌ می‌ذارم رو موهام، تاجی‌ که تو نمی‌شناسی
از گل یاس و قطرۀ شبنم دونه الماسی 

قفس اگه ساختی برام که باغو تو خواب ببینم
روز و شبا بیان برن، آفتاب و مهتاب نبینم
چوبش پر از بوی گله، من باغو پیدا می‌کنم
روزنی از تو این قفس، رو به سحر وا می‌کنم 

گلای یاس و مُرواری سبد سبد یه صناری
بوی بهارنارنج میاد از تو اتاق پنج‌دری

* * *

مادربزرگم کاسه‌های چینی‌ گلدار را دانه دانه پرت می‌کند که در کف کوچه خرد و خاکشیر می‌شوند. «کاسه‌بشقابی» اما اصرار دارد که کاسه‌هایش «نشکن» هستند. و لجوجانه حاضر است همۀ ظرف‌هایش را سر این شرط قربانی کند.
اولین باری است که می‌بینم مادربزرگم با مردی غریبه چانه می‌زند و کل می‌‌اندازد.

«جغجغه، فرفره، «وغ‌وغ صاحاب . . .»، «کت‌شلواری . . .»، «نمکیه، نون‌خشکیه . . .»، «زالزالک . . .»، «بیا! صفرابُره شاتوت . . .»، «آی لبو داغه . . .»، «باقلی تازه، خدا وسیله‌سازه . . .».
 
فروشندگان دوره‌گرد، حلقۀ ارتباطیِ اندرونی و بیرونی؛ تنها مردان غریبه‌ای که حرف زدن با آن‌ها ممنوع نبود. در خانوادۀ مذهبی‌ سنتی ما حتی خرید بیرون از خانه به عهدۀ زنان پیرتر بود، تا جوان‌ترها در خانه بمانند. 

زمانی‌ که اسم من، مثل اسم خیلی‌های دیگر، از لیست قبولی‌های کنکور خط خورده بود و من در زیرزمینی منتظر مهیا شدن شرایط سفر بودم، صدای فروشندگان دوره‌گرد تنها صدایی بود که از بیرون به آن زیرزمین نفوذ می‌کرد. و گاهی در فصل مدرسه صدای بچه‌هایی که به‌جای نشستن روی نیمکت کلاس، در خیابان «چغاله‌بادام» می‌فروختند مرا از خواب قرن‌ها می‌پراند.

 *** 

می‌گوید: «دختر خوب، این حرف‌ها مال هزار قرن پیش است. آپارتمان‌های تهران اندرونی و پنج‌دری‌شان کجا بود؟ تعداد دختران دانشجو در ایران دو برابر پسران است. ایران پُر است از خانم دکتر و خانم مهندس. تازه قفس که چوبی نمی‌شود که چوبش پُر از بوی گل باشد یا نباشد. . .» 
 
... 

و من خودم را می‌بینم که گیج و مات در خانه می‌چرخم. بعد از زمانی‌ که بر من چون قرنی گذشته، موفق شده‌ام مردی را از زندگی‌‌ام بیرون بیندازم. حالا همۀ درها و پنجره‌ها را باز کرده‌ام، تا آن عطر آشنا بیاید و خانه را پُر کند. بهارنرنج بیاید و بوی الکل و دود را ببرد. و من در آغوش مادر مهربان طبیعت لحظه‌ای آرام بگیرم. 

دست سخاوتمندی که گل‌های لاله عباسی‌اش را این‌همه ارزان می‌فروشد.
۱۰۰ زنجیر و ۱۰۰۰ سکۀ طلا در مقابل یک رشته بهار نارنج به نخ کشیدۀ کودکی. ۱۰۰۱ جشن با شکوه در مقابل سبدی گل لاله عباسی و تاجی از دانه‌های شبنم. من خریده‌ام، می‌خرم، تا این درها باز بمانند و این پرده‌های ضخیم را بشود کنار زد. تا خودم باشم و نه «عورت» و «ناموس» دیگری. آغوش سخاوتمند طبیعت در مقابل نگاه و نوازشی که چه گران می‌فروشند.

می‌گوید: «کجای دنیا گل لاله عباسی را در کوچه می‌فروشند؟» 

راست می‌گوید. فروشی نیستند این گل‌های قرمز فروتن که رنگ و بوی آزادی دارند.
می‌گویم: «جرأت کُن، گونه‌هایت را مثل گل‌برگ‌های  این گل سرخ کُن، و به‌جای این لچک، تاجی‌ از دانۀ شبنم سرت بگذار و به کوچه برو، تا قفس را ببینی.» 

می‌گویم: «همۀ این دختران زیبا که در خیابان‌های این مُلک راه می‌روند با این چهره‌ها و موهای آراسته، با این لباس‌های برازندۀ اندام جوان، و این شادی خوشرنگ که با زنجموره و آیۀ نحس نمی‌شود دکش کرد، همۀ این ملکه‌های مغرور با تاج‌های ناپیدا، انگار دارند فریاد می‌زنند:

من با بهار میام بیرون،
سبز می‌شم و گل می‌کُنم
خیال نکن که تا ابد،
تو رو تحمل می‌کُنم . . . »




«گلای لاله عباسی»
شعر ترانه: هما میر‌افشار
آهنگ: ناصر چشم‌آذر
ترانه‌خوان: لیلا فروهر
 

۱۳۹۳/۰۴/۰۲

یک مغازلۀ شیرین


ترانۀ چشم سیه
آهنگ: جلیل زلاند
ترانه‌خوانان: بانو مهستی و استاد جلیل زلاند

 

 



  مرد:
چشم سیاه داری، قربانت شوم من
خانه کجا داری؟ مهمانت شوم من

 

زن:
در سر کوی تو کردم آشیانه
منزل دل، کویت، خانه شد بهانه
در دل من غوغا کرده شوق دیدار
دل به تو مایل شد، دیده هم خریدار

 

مرد:
می‌کشد آتش‌ها از لبم زبانه
تا تو شوی شمع مجلس شبانه

 

زن:
با این چشمان سرمست آهو
با این پیوسته زنجیر گیسو
با این قلب پرشور از آرزو
گویم شرح عشقم را مو به مو
عشق تو را می‌خواهم ز خدا

 

مرد:
از تو نمی‌خواهم غیر تو را

 

هردو:
عشق تو را می‌خواهم ز خدا
از تو نمی‌خواهم غیر تو را

 

زن:
تا دل من یک دیوانه شده
با سر زلفت همخانه شده
قصۀ عشقم افسانه شده
قصۀ تو شور هرشب من
جای دعا نامت بر لب من
عشق تو را می‌خواهم ز خدا

 

مرد:
از تو نمی‌خواهم غیر تو را

 

هردو:
عشق تو را می‌خواهم ز خدا
از تو نمی‌خواهم غیر تو را

* * *