شب از شبهای پاییزیست
از آن همدرد و با من مهربان شبهای شکآور،
ملول و خستهدل، گریان و طولانی.
شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد،
و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی.
و اینک (خیره در من مهربان) بینم
که دست سرد و خیسش را
چو بالشتی سیه زیر سرم ـ بالین سوداها ـ گذارد شب
من این میگویم و دنباله دارد شب.
خموش و مهربان با من
بهکردار پرستاری سیه پوشیده پیشاپیش، دل برکنده از بیمار،
نشسته در کنارم، اشک بارد شب.
من این میگویم و دنباله دارد شب.
«مهدی اخوانثالث»
از شعر شروع میکنم و به شعر میرسم. کنار «اخوان» و «نیما» و «شاملو» ایستادهام
و سر بر شانههای این همراهان همیشگیام میخواهم امروز از گوشههای پنهان جان و
خیالم با شما بگویم. از شب بگویم و «شبانه»ای گریه کنم.
کاش همیشه چنانکه دیگران میپندارند در شب بودم. کاش فنجانی قهوه
این سطر کوتاه را نقطه نمیگذاشت و من نمیبایست چون دنکیشوتِ پیادهروهای باریک،
با آن شمشیر سپید، به جنگ سطلهای زباله و تابلوهایی بروم که برایم صف کشیدهاند.
باور کنید گاهی سر میروم از حوصله. و طاقتم در همهمۀ سبز و سرخ چراغها و
ماشینهای باری ته میکشد. و تا اینجا و آنجای روز که به شما میرسم، هزار جایم خط
افتاده است و هزار بار آرزو کردهام که آن مهربان، باز مرا پناه دهد، در نرمهتارهای
خیال بپیچد و به افسونی خوابم کند. ببردم به آن نوبت که حروف، صوت میشوند و اصوات،
نجوا. پرده را ببندد و بگذارد من هم مثل رنگها و سایهها لباس خواب بپوشم.
یله
بر نازکای چمن
رها شده باشی
پا در خنکای شوخ چشمهای،
و زنجره
زنجیرۀ بلورین صدایش را ببافد.
در تجرد شب
واپسین وحشت جانت
ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد،
غم سنگینت
تلخی ساقۀ علفی که به دندان میفشری.
همچون حبابی ناپایدار
تصویر کامل گنبد آسمان باشی
و روئینه
به جادوئی که اسفندیار.
مسیر سوزان شهابی
خط رحیل به چشمت زند،
و در ایمنتر کنج گمانت
به خیال سست یکی تلنگر
آبگینۀ عمرت
خاموش
درهم شکند.
«احمد شاملو»
بهانۀ من برای سرک کشیدن به ادبیات سوئد داستانهای پلیسی ـ جنایی است که
سوئدیها در نوشتنشان ید طولایی دارند. اینگونه است که گاهی تا اقالیمی میروم
که ماههایی از سال را بیامنیت شبانه باید سر کنند. جانیان فراری و پلیسهای سردرگم
از ورم پلک چشمها میگویند و سردرد و ناآرامی مدام. و از آن خط طولانی روز که
دایرهوار در خود میچرخد و به پایان نمیرسد.
و من دلم میرود که بهجای ماه، این
بانوی تنهای شب، باز صدای پای مادربزرگم خوابم را آشفته کند، که به نماز شب میایستاد.
مجموع و به دور از غوغای ما کودکان که روز خانه را پُر میکرد. شب، مادر مهربانی
که قرنها ادبیات سانسورزدۀ ما گناه تیرهروزیمان را به گردن و به طرۀ سیاه او
آویخته.
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟
که به روی دوست ماند که
برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد
که در آب مُرده بهتر که در
آرزوی آبی
دل من نه مرد آن است که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیافکند عقابی
«سعدی»
به جز این چه میشود گفت در دیاری که حتی بردن نام گل سرخ و شقایق در آن ممنوع
است.
. . .
صدایم میکنند.
صدایم میکند آینه که مرا بهتر از خودم میشناسد. و به نیشخندی میگوید: «تو
از دیار شب نیستی، شبنم صبح! لوسبازی تمام! حالا آبی و سپید و سرخ میپوشی.
اینهم شانه، اینهم رژ لب، این گوشواره ها را هم . . .»
آنچه میگوید میکنم. مثل سربازی شجاع، از بالشم خداحافظی میکنم. شمشیر
سپیدم را برمیدارم و در را باز میکنم به روز، روز . . . روز . . .
به گوشهایم جملهای از آن فیلسوف آلمانی آویختهام که گفت: «میان مردم رفتن،
شهامت است.»
* * *