۱۳۹۳/۰۵/۰۹

ای رقیب اگر یار او شدی . . .


مهربان شو
کلام ترانه: سیمین بهبهانی
آهنگساز: جواد معروفی
ترانه‌خوان:‌ الهه



 

ای رقیب اگر یار او شدی همچو من مهربان شو
ترک او مگو، در وفای او یک‌دل و یک‌زبان شو
آن که همچو جان میپرستمش، آرزوی تو دارد
آن که بسته‌ام دل به موی او، دیده سوی تو دارد

چو نشستی به خانۀ او
دگر از او بهانه مجو
به کنارش تو بمان
که گذشتم من از او

با آن افسونگر چون نوشی ساغر، از من یاد آور
آنکه در پی او چشم حسرت من خیره مانده به ره، رفت و یار تو شد
آن که در دل من مانده داغ غمش، بی‌خبر ز دلم، غمگسار تو شد

گرچه بودم بستۀ مویش، بهره ز رویش نبُردم و رفتم
هستی‌ام او بود و به دستت هستی خود را سپُردم و رفتم
ای رقیب اگر یار او شدی . . .

 
* * *

۱۳۹۳/۰۵/۰۸

چه بوده آیا گنهش؟ بگو که پرسیده شود


سردوه‌ای از بانو «سیمین بهبهانی»
«دوازده چشمۀ خون»
(صدای شاعر)


 


 دوازده چشمۀ خون، دویده بر پیرهنش
فتاده بر خاک جنون، دو بافۀ یاسمنش
نبوده زخمی که به تن دوانده جوبارۀ خون
فرشته با خنده مگر گشوده چون گل دهنش
نه سُرب را دست ستم، چکانده در جامۀ او
ستاره از بام فضا چکیده در جام تنش
هم او که در مکتب من نشسته سالی به ادب
فتاده زان‌سان که دگر نمانده گوشی به منش
فرشته‌واری که خطا نرفته با عصمت او
چگونه کار از همه سو فتاده با اهرمنش
ز مرگ و از بوسۀ او به سینه‌اش مانده نشان
هنوز نشکفته ولی دو غنچۀ نسترنش
پرندپوشی که به تن سر آمد از بارفتن
چه دل دهد دست کسی که بسپُرد با کفنش
به بوی او چشم پدر دوباره روشن نشود
برادران! در دل شب، چه رفته با پیرهنش
چه بوده آیا گنهش بگو که پرسیده شود
نهان ز ما نیز مکُن اگر شنیدی سخنش

* * *

۱۳۹۳/۰۵/۰۷

از سنگ و سیلی تا سکوت مرگ


یادداشتی با الهام از ترانۀ «دو قُمری»
شعر و آهنگ: جهانبخش پازوکی
ترانه‌خوان: بتی

 


دوتا قُمری مسافر با ما همخونه شدن
جون دادن تا عاقبت صاحب یک لونه شدن
لونشونو قُمریا به قیمت جون ساختن
با هزاران تکه چوب تو طاق ایوون ساختن
کودکم! حرفاتو آهسته بزن!
قُمریا بیدار می‌شن، از آدما بیزار می‌شن

این دوتا بی‌آزار، وحشت از خطر دارن
طفل بی‌بال و پری رو زیر بال و پر دارن
این دوتا مُرغ نجیب از کینه‌ها برحذرن
اونا از خودخواهی ما آدما بی‌خبرن
کودکم! راهتو آهسته برو
قُمریا بیدار می‌شن، از آدما بیزار می‌شن

  
اگر سال‌ها بعد این یادداشت را خواندید، بدانید ما این روزها خبرهای بد زیاد می‌شنویم. امیدوارم شما آیندگان ندانید من از چه می‌نویسم. امیدوارم حرف‌های مرا اصلاً نفهمید. امیدوارم ندانید سیلی و سنگ‌سار و شکنجه و جنگ چیست. امیدوارم مثل ما گاهی از تصور این همه شقاوت که در ذهن و مخیلۀ انسان دوپا می‌گنجد وحشت نکنید.

کاملاً تصادفی در یک برنامۀ رادیویی این ترانه را شنیدم و بی‌اختیار اشک‌هایم ریخت. نمی‌دانم اول به آن مسافران بی‌گناه هلندی فکر کردم که با اصابت موشکی که معلوم نیست با کدام دست کینه‌جو پرتاب شد به جسد و خاکستر تبدیل شدند. یا به کودکان فلسطینی و اسرائیلی که روزانه قربانی جنگی می‌شوند که سال‌هاست دستان کینه‌جو آتش آن را تیز می‌کنند.

اشک‌هایم ریخت و از خودم پرسیدم، چه می‌شود که دستان کوچک کودکان ما به این دست‌های مرگ‌آور تبدیل می‌‌شوند.

شاید قدم اول همان سنگی است که به پرندۀ کوچک نشسته بر بام و درخت پرتاب می‌شود و ما نادیده‌اش می‌گیریم. سنگ انداختن تمرین خوبی برای سیلی زدن است. و سیلی زدن تمرین خوبی برای شکنجه دادن.

سیلی که گاه به چهرۀ خواهر فرود می‌آید و گاه به صورت همسر و ما باز نادیده‌اش می‌گیریم. سیلی که عادت دست می‌شود و به صورت انسانی فرود می‌آید که تنها جُرمش این است که مثل ما فکر نمی‌کُند. دستِ سیلی راحت شلاق به‌دست می‌گیرد.

دست کودک سنگ‌انداز به دست مردانۀ سنگ‌سار تبدیل می‌شود و سنگ‌هایش را این‌بار از روی کینه و حسادت به سمت زیبایی و عشق پرتاب می‌کُند. اما این هنوز آخرین سنگ این «هفت سنگ» خطرناک نیست. از سنگ زدن به پرواز و زیبایی تا منفجر کردن هزاران انسان بی‌گناه و موشک‌اندازی و بمب‌باران یک قدم کوچک بیشتر نیست.

دستی که خود را مسؤول بهشت و جهنم دیگران می‌داند، بی‌تردید دست مرگ است. دشمن زندگی است. خود را مُجاز می‌داند انسانی را که به گمان او گناهکار است بکُشد و به آتش جهنم بسپارد. معتقد است انسان بی‌گناه اگر کُشته شود چیزی را از دست نداده و آسایش آن جهانی خواهد دشت. پس با وجدان آسوده و بی‌پروا می‌کُشد. وحشیانه می‌کُشد و قربانیانش را دست‌چین نمی‌کُند.

کودکم! دستی که تصویر عشق را از آینه خط می‌زند، دست سنگ و سیلی است. «حرف، حرف من است» مقدمۀ سکوتِ مرگ است.

کودکم!
حرفاتو آهسته بزن!
راهتو آهسته برو!
قُمریا بیدار می‌شن، از آدما بیزار می‌شن
 


۱۳۹۳/۰۵/۰۶

رویای کاغذی





کاغذ
صبور و محتاط است
پرحوصله و رازدار
گرد می‌گرید
شکننده می‌شود
بوی نا می‌گیرد
آتش می‌گیرد

صدا
آتش‌پاره است
شنگ و بازی‌گوش
قهقهه و هق‌هق دارد
جیغ می‌شود
نجوا می‌شود
آواز می‌شود
خاموش می‌شود

صدای من
از من با هوش‌تر است
زبانش نمی‌گیرد
می‌داند
عقربه‌ها عقب‌عقب نمی‌روند
می‌داند
کلام را نمی‌شود برگرداند
بی آن‌که واژه‌ها
نامفهوم و کدر شوند

صدای من
راه خانۀ تو را بلد است
در و پنجرۀ بسته جلودارش نیست
هر شب
از گلوی من می‌پرد
می‌آید می‌نشیند کنار بالش تو
بوسه و قصه و لالایی می‌شود

بلد است
روی خنده‌های تو تاب بخورد
قلندوش جمله‌های عاقلانۀ تو
آلبالو گیلاس بچیند
و پروانه بگیرد

صدا و دست هایم
سرِ تو با هم حسادت دارند

دست‌هایم
حرف تو که می‌‌شود
عرق می‌کنند، می‌لرزند

دست‌هایم
خجالتی هستند
خو کردۀ کاغذ و جوهر

دست‌‌هایم
فقط بلدند
خواب ببینند

۱۹ ژوئیه ۲۰۱۴

۱۳۹۳/۰۵/۰۵

گل بادوم، گل نار . . .



رامش و رامین چندین ترانۀ دوصدایی اجرا کرده‌اند. به گمان من «خدا نگهدار» یکی از زیباترین آن‌ها است.


خدا نگه‌دار
آهنگ: عطاالله خُرم
شعر: نظام فاطمی
با صدای: رامش و رامین
 


 

زن: گل بادوم، گل نار
مرد: طبیب قلب بیمار

 

زن:
تو که میل سفر داری، برو خدا نگهدار
سر گشت و گذر داری، برو خدا نگهدار
خدا یارت باشه، آمین
نگه‌دارت باشه، آمین

مرد:
می‌خوامت خوب ببینم،
اما سرشکم راه نمی‌ده
زبونم می‌گه «برو»
اما دلم رضا نمی‌ده
بی‌تو در چمن، یاسمن جلوه نداره
دارم انتظار، فصل بهار بیاد دوباره

 


در بسیاری از ترانه‌های فلکلوریک ایرانی فصل بهار زمان باز گشتن یار از سفر است و گاه دیدار. پایان آفتاب‌نشینی و وقت کار باهم در دشت. و بهاری که بی عطر حضور یار، چیزی کم دارد: بهار انتظار، بهانه ای برای شعر و ترانه.

 

بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از آن‌که دل‌بر دمی به فکر ما نباشد
. . .

گل سرخ و سپیدم! کی میایی؟
بنفشه برگ بیدم! کی میایی؟
تو گفتی گل درایه من میایم
گل عالم تموم شد! کی میایی؟
(از ترانۀ جان مریم، محمد نوری)
. . .

بیابون لاله‌زاره، لاله‌زاره
دل من ناله داره، ناله داره
بهار اومد، گل اومد، لاله اومد
نیومد دلبرم، دل بی‌قراره
. . .


 

 

۱۳۹۳/۰۵/۰۳

زدیم . . . اما نگرفت



رهزن دل
یک ترانه و سه صدای ماندگار:
پوران، ویگن، منوچهر نوذری
شعر: کریم فکور


 


(صحنۀ تصادف: صدای آژیر ماشین پلیس)

 

مرد: پلیس! پلیس!

زن: آقا شما چرا صدا می‌کُنی؟ پلیس! پلیس!

 

مرد دوم (پلیس): بله، چیه؟ چه خبره؟ چه فرمایشی دارید؟

 

مرد: سرکار پلیس! جناب رئیس! افتادم از کارم عقب، موندم ز سرویس.
هستی‌ام رفت از دستم. از اشک حسرت، شد چشمان من خیس.
زین ماشین سواری دارم شکایت.

 

زن: اوه! لعنت به ابلیس! از من؟

مرد: بله از شما.

 

زن: [بی خیال] اُ‌لا‌لا.
سرکار پلیس! جناب رئیس! افتادم از کارم عقب، موندم ز سرویس.
خسته از دست این جوانم.
آخر چه می‌خواهد ز جانم؟

 

پلیس: دعوای شما بر سر چیست؟
باید ببینم تقصیر از کیست؟

 

مرد: شوک! شوک! زد و خورد! زد!

پلیس: زد؟
مرد: زد و برد!

 

پلیس: چی زد؟ چی برد؟

 

مرد: زد! با ماشین شکاری، زد به ماشینم.
زد شعله‌ای که سوزد جان شیرینم.

 

[چی شده؟ انگار ماشین طرف کمپلت به فنا رفته!]

 

آشفته‌ام دید، دل مرا بُرد، این رهزن دل.

 

پلیس: جواب خانم، باشد موثر، در حل مشکل. خانم؟

 

زن: اوه نه نه. حرف او باشد، از حقیقت دور.
کو در نگاه من، برق شوق و شور؟
افتاده صد دل زیر پایم. دل را نمی‌باشد بهایی.
بگو نگه دارد دل خود. بر آن ندارم اعتنایی.

 

زن و مرد (هر دو با هم): سرکار پلیس! جناب رئیس!

 

پلیس: بفرمایید برید . . .

 

[احتمالاً از این که سر کار رفته، شاکی است. مگر این که «زیر میزی» از طرف خانم رسیده باشد.]

 

اگر صحبت از کار و سرویس نبود می‌گفتم تصادف موقع «دور دور» و «لایی‌کشیدن» اتفاق افتاده.

نمی دانم این دو نفر چرا با ماشین می‌روند که سوار سرویس بشوند. احتمالاً محل کارشان در محدودۀ «طرح ترافیک» بوده.

 

این ترانه مال نزدیک به نیم‌قرن پیش است، اما کافی‌ست شما به جای «ماشین شکاری» بگذارید «لامبورگینی» یا «مازاراتی»، تا کاملاً امروزی بشود.

 

نتیجۀ اخلاقی:
اگر خواستی مزاحم دختر مردم بشی، از فیلمفارسی‌های قدیمی الگو برندار. تیریپ عوض شده. گرفتی؟

 

* * *

 

 

۱۳۹۳/۰۴/۲۹

قطعۀ «کاروان» با صدای بی‌همتای استاد پری ثمر


کاروان
غزل: سعدی
آهنگ: امین‌الله حسین
دکلمه و آواز: استاد پری ثمر



 


ای ساربان آهسته رو کارام جانم می‌رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
من مانده‌ام مهجور از او، بی‌چاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود
باز آی و بر چشمم نشین ای دلربای نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

* * *


با استاد «پری ثمر» بیشتر آشنا شوید.

 

معرفی «پری ثمر» به قلم دکتر محمود خوشنام (رادیو زمانه)

گفتگو با «پری ثمر» در نشریهٔ اینترنتی گفتگوی هارمونیک

 

* * *

 

 

۱۳۹۳/۰۴/۲۸

زان «سلسله‌ای که بند بشکست»


زنگ کاروان
آهنگ: همایون خرم
شعر: معینی کرمانشاهی
ترانه‌خوان: کوروس سرهنگ‌زاده

 

 

ای کاروان! ای ساربان! لیلای من کجا می‌بری؟
با بُردن لیلای من، جان و دل مرا می‌بری
ای کاروان کجا می‌روی؟
لیلای من چرا می‌بری؟

در بستن پیمان ما،
تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان برجا بود،
این عشق ما بماند به‌جا
. . .

فنا نگیرد به دنیای فانی
شرار عشقی که شد آسمانی
به یاد یاری، خوشا آه و اشکی
به سوز عشقی، خوشا زندگانی
. . .

همیشه خدایا، محبت دل‌ها
به قصه بماند، به‌ نام دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود
حکایت ما جاودانه شود
. . .

 

 


 دعای مجنون در خانهٔ کعبه


مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست، پس بخندید


از جای چو مار حلقه برجست

در حلقۀ زلف کعبه زد دست


می‌گفت گرفته حلقه در بر

که امروز منم چو حلقه بر در


در حلقۀ عشق، جان فروشم

بی‌حلقۀ او مباد گوشم


گویند ز عشق کُن جدائی
که این است طریق آشنائی
من قوت، ز عشق می‌پذیرم
گر میرد عشق، من بمیرم

پروردۀ عشق شد سرشتم
جز عشق، مباد سرنوشتم

آن دل که بود ز عشق، خالی
سیلاب غمش برد حالی

یارب به خدائی خدائی‌ت
و آنگه به کمال کبریایی‌ت

کز عشق به غایتی رسانم
او ماند اگر چه من نمانم

از چشمۀ عشق ده مرا نور
وین سُرمه مکُن ز چشم من دور

گر چه ز شراب عشق مستم
عاشق‌تر ازین کُنم که هستم

. . .

بی‌بادۀ او مباد جامم
بی‌سکهٔ او مباد نامم

. . .

گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی‌غم او مباد روزم

. . .

(بخشی از منظومۀ لیلی مجنون، نظامی گنجوی)

* * *
 

۱۳۹۳/۰۴/۲۷

از نقش فنجان و کف دست (یادداشتی بر ترانهٔ «فال قهوه»)



با «میم» نشسته‌ایم و خاطرات دود می‌کنیم. می‌گوید: «آن دخترک فالگیر یادت هست؟» یادم است. دست‌هایش کوچک و زبر بود. می‌گفت اسمش «لیلا»‌ست. به زحمت ده سال داشت. و عجبا آیندۀ مرا می‌دانست.

 

صبح‌ها به بهانۀ درس خواندن می‌رفتیم «پارک لاله» که پیش از انقلاب گمانم اسمش «پارک فرح» بود. لیلا آنجا آدامس می‌فروخت. فال هم می‌گرفت. دست مرا گرفت و به سرعت برق (تا در نروم) نقش را خواند:


ـ قهرو و لجباز هستی. . . [باور کنید، نیستم. قهرو نه. لجباز، شاید کمی کله‌شق و تخس باشم.]

ـ یک مرد سبیل‌کلفت هست که می‌گوید تو یک طرف، همهٔ دنیا یک طرف . . . [و من هنوز منتظرم. منتظرم که آن چهرۀ نقش‌شده در کف دستم جان بگیرد، مرا پیدا کند و . . .]

 

من و «میم» هستیم. همین‌جا. دنیا آنقدر کوچک است که ما بعد از سی سال همدیگر را پیدا کردیم. «لیلا» را اما بعید می‌دانم در این وانفسا بتوانم پیدا کنم.

 

دوست دارم فکر کنم که زنده است و حالا یک زن چهل ساله. شاید حالا خودش مادر است و پنج ـ شش تا دخترک آدامس‌فروش و فال‌گیر به دامنش آویزان هستند. کاش این‌طور نباشد. کاش می‌توانستم خیال کنم که مدرسه رفته. کاش خیالم راحت بود که معتاد نشده. خانه و کاشانه‌ای دارد. نمی‌توانم.

 

حتی رویابافی‌های من هم قادر نیستند تصویر این‌همه زن بی‌خانمان و معتاد را از پیش چشمم دور کنند. وقتی ایران هستم، دیدن کودکانی که تا دیروقت شب در پارک‌ها فال و آدامس می‌فروشند، بوی خوش شب تابستان را زهرمارم می‌کند. دائم نگرانم که این‌ها الآن چه‌جوری می‌روند خانه. خود تهرانی‌ها دیگر عادت کرده‌اند لابد.

 

لیلا کوچولوی ما البته با فالگیر این ترانه و اصولا با فالگیرهای امروزی «کمی» فرق دارد. این‌ها از قماش دیگر هستند و مخاطبانشان از گروهی دیگر. و البته کار من نیست که بگویم این‌ها چه پول خوبی هم به‌جیب می‌زنند که در جیب آن‌ها هم کم نمی‌آید. دنیا این‌جوری است دیگر.

 

اما فا‌لگیر این ترانه از آن زبل‌ها‌ست و طرف را روی هوا می‌زند. با یک نگاه مرد را محک زد، پسندید و شرایط «وصل» را هم ماهرانه فراهم کرد. آن‌وقت من این‌جا نشسته‌ام که طرف بیاید در خانه را بزند و بگوید «سلام، من آمده‌ام . . .». آخر گفته‌اند: از تو حرکت : -))

 

 

 

 


مرد: ببخشید خانم می‌خواستم فال قهوه بگیرم.
خانم منشی!: خانم فعلا سرشون شلوغه. بفرمایید بنشینید تا نوبت‌تون بشه. الآن یه فنجون قهوه هم براتون میارم.
مرد: خواهش می‌کنم.
. . .
همان خانم منشی: بفرمایید، این هم قهوه.
مرد: باز هم متشکرم.
[مرد، بسیار مودب است. سر نوبت چانه نمی‌زند و سعی نمی‌کند خارج از نوبت داخل شود. برای یک فنجان قهوه هزار بار تشکر می‌کند، پس از قماش: «ضعیفه، یه چایی بیار بینیم!» نیست.]
باز دوباره خانم منشی!: بفرمایید آقا، نوبت شماست.
. . .
زن (فالگیر): بله بفرمایید، خواهش می‌کنم.
مرد: سلام خانم.
زن: سلام آقا. لطفاً فنجون قهوه‌تونو بدین ببینم.
مرد:
ای غافل از حال من
برگشته اقبال من
بازآ ببین فال من
دستم به دامان تو.

[البته چون خانم فالگیر همان‌جا حی و حاضر است این «بازآ» بی‌ربط است. ولی خب، نه تنها بر زن فال‌بین، بلکه برای ما هم روشن می‌شود که مرد مشکلی دارد و در حال حاضر خوشبخت نیست.]
زن:
بنشین، بنشین، دم مزن!
بشنو سخن‌ها ز من
بشنو که گویم سخن
از نقش فنجان تو

[زن، گربه را همان دم حجله کُشت. یعنی این‌جا من حرف می‌زنم.]

مرد:
با من بگو مو به مو
از عشق و از آرزو
با پاکی دل بگو
هرچه دانی از سرنوشتم

[این آقا واقعا داره کار خانم فالگیر رو راحت می‌کنه. خودش موضوع انشا رو هم تعیین کرد.]

زن:
زین نقش پُر پیچ و خم
هرچه دانم بیش و کم
گویم به مویت قسم
چاره‌جویی باشد سرشتم

[موهای مجعد و پُرپُشت زنده‌یاد ویگن را در آن سال‌ها به‌یاد بیارید. آن‌وقت درمی‌یابید که دل خانم فالگیر چه‌جور لرزیده.]

زن: یک کاغذ . . .
مرد: لابد قبض اجاره‌خونه‌ است.
[زن لابد با خودش فکر می‌کند: «حیف خانۀ شخصی نداره.» اما خب،‌ در زمان این ترانه، یعنی «آن‌وقت‌ها» مستاجر بودن آنقدر‌ها هم مشکل بزرگی نبود.]

زن: یک خبر . . .
مرد: اون هم قهر نامزد عزیزمه.
[زن، در فکر خودش: «پس، طرف فعلا آزاده و نامزده عجالتا میدان را خالی کرده.»]

زن: یک سفر . . .
مرد: اوه! سفر به کرۀ مریخ نباشه!
[متوجه هستید که مرد دارد سر شوخی را باز می‌کند.]

زن: نه، نه. ببین دیگه چی می‌بینم؟
مرد: چی؟
زن: تصویر عروس و داماد . . .
مرد: ای داد بیداد! این تصویر اگر از من باشد.
[زن با خودش فکر می‌کند: «نکنه طرف خیال زن گرفتن نداره. بهتره آب‌روغنش رو زیاد کُنم.]

زن: حسرت بر حال تو خوردم.
مرد: نگو که مُردم.
زن:
آیندۀ تو روشن باشد.
کاش این سعادت از من باشد.
بشنو ز من این خبر
تا یک دو روز دگر
تو را عشق تازه‌تر
به شوق و شور آورد

[یعنی: نامزده رو بپیچون.]

مرد:
بگو با من از کجا
این شعله خیزد به پا
تا سوزد جان مرا
تاب از دل من برد؟

زن: درست این فنجان قهوه رو نگاه کن.
مرد: آهان؟
زن:
نقشی به فنجان بود
چون ماه تابان بود
خوشحال و خندان بود
دست خود را آرد به سویت

[بله. من هم بودم خوشحال و خندان بودم. هم پول مفصل از آقا می‌گیره، هم شوهر پیدا کرده. مرگ می‌خواد؟‌ «قهوهٔ قجری» بخوره! این دست البته اینجا برای پول گرفتن پیش میاد. ولی ما چکار داریم. نه سر پیازیم نه ته پیاز.]

مرد:
یک بار دیگر بگو
زین دلبر فتنه‌جو
رنگ غم از دل بشو
وه که شادم از گفت و گویت

[موضوع دارد برای مرد جالب می‌شود.]

مرد: موی او؟
زن: بُوَد طلایی
مرد: عجب بلایی!
زن: اندام او چون سرو شیراز

[گمانم این از آن زن‌ها هست که بر اساس آن لطیفۀ مشهور آقایون نشانی‌اش را به پلیس می‌دهند که به جای زن گم شدۀ خودشان پیدایش کند.]

مرد: چشمانش؟
زن: به رنگ آبی.
مرد: این شد حسابی.
زن: از نگاه او خوانی صد راز
مرد: صبر کن ببینم، اینایی که می‌گی همه‌اش نشانی خود توست.
این شد حسابی.
از نگاه تو جویم این راز.
آمدم اگر گیری فالم
تو بودی نشان اقبالم
آمدم اگر گیری فالم

زن و مرد هردو با هم:
تو بودی نشان اقبالم

. . .

چهل روز و چهل شب جشن گرفتند و چهل میلیونی هم لابد خرج کردند و قصۀ ما به سر رسید، یا تازه شروع شد. بسته به این که از کدام طرف نگاه کنی.

یک جرقه‌فکر فلسفی که البته این‌جا جایش نیست. شما نخوانید:
پیش‌بینی آینده‌ای که خودت نقشه‌اش را می‌ریزی، البته کار آسانی است. گاهی هم دیده شده که پیش‌بینی آینده، مسیر تاریخ را تغییر داده. یعنی گردانندگان تاریخ و به عبارت دیگر آن‌ها که سرنخ‌های جامعه را می‌کشند، برای جلوگیری از به واقعیت پیوستن آن پیش‌بینی‌ها، که می‌تواند برایشان خطرناک باشد، خط مشی خود را کمی تغییر می‌دهند که از یک تغییر اساسی جلوگیری کنند.

 



۱۳۹۳/۰۴/۲۶

صدای پروانه «موچول خانم» از صفحهٔ‌ سنگی


سه‌تار و آواز: بانو پروانه
نام قطعه: چهارگاه (منصوری)
ضبط بر روی صفحۀ سنگی در سال ۱۹۲۸

 


فاش می‌گویم و از گفتۀ خود دل‌شادم
بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم
کوکب بخت مرا هیچ مُنجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟
(حافظ) 
 


از زندگی بانو «پروانه»، مشهور به «خانم موچول» اطلاع زیادی در دست نیست. می‌دانیم که سه‌تار را نیک می‌نواخته و با ساز های دیگر نیز بیگانه نبوده. «پروانه» نواختن ویولن را نزد «حسین‌خان اسماعیل‌زاده» و سه‌تار را از «رضاقلی‌خان نوروزی» فرا گرفت. او به مدت ده سال با «حبیب سماعی» همکاری نزدیک داشت و استاد سماعی آواز او را با سنتور همراهی می‌کرد.

دریغا که او بسیار زود ـ در سن سی سالگی به بیماری سل ـ درگذشت. از صدای او چند صفحۀ سنگی کمیاب به یادگار مانده است. زنده‌یاد «اقدس خاوری» که ما او را با نام «خاطره پروانه» می‌شناسیم دختر او بود. یادشان گرامی باد!



* * *