۱۳۹۳/۰۴/۰۴

تنها همین سلام



نه!
واژه‌ها نمی‌توانند
بگذار فقط همین سلام
که می‌آید
مثل پرنده‌ای کوچک
و می‌نشیند
روی شانه‌ام
می‌نشیند ـ می‌پرد ـ می‌نشیند ـ می‌پرد . . .
بگذار همین سلام بماند.

یک قدم مانده به رسیدن
پنجره‌ای هست
که زیباترین منظر را دارد.
یک قدم مانده به نشستن
شیرین‌ترین لحظۀ خستگی‌ست.

وقت آمدن از همیشه زیباتری
وقت رفتن از همیشه شادترم.

گفته بودم برایت
عاشق بوی دریا هستم
دریا . . .
یا درهای باز
یعنی رفتن . . .
رویای رفتن
زیباترین شعرهای ماندن را می‌نویسد.


کوله‌پشتی‌ام
 
پُر از مروارید:
ـ
رازهای کوچک
ـ بوسه و غزل و آواز
روی نیمکت یک پارک
میان برگ‌های یک کتاب
در طعم سرخ یک تمشک
همیشه این سخاوت دریاییِ هستی
غافلگیرم می‌کند.


با دستهایت خوشم
که بوی دریا دارند، نمی‌گیرند.
با بودنت خوشم
انگار دویدن زیر باران گرم.

در تشویش همیشگیِ این همه خواستن و انتظار که منم
در بی‌قراریِ این بهارِ بلاتکلیف
می‌ماند
همین سلامِ شنگِ شفاف
که می‌آید
تا روز را
با ترانه و قهقهه
رنگ کنیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر