۱۳۹۴/۰۱/۲۲

دور از خانه (۱۰)



این روزها ساعت‌ها طول می‌کشد تا من صبح‌ها به عالم خاکی فرود بیایم و چشم‌هایم واقعاً باز شود. و چای صبح . . .حرفش را هم نزن. بعدش هم می‌رسم به پاک کردن صورت و کرم‌مالی و شانه کردن این جنگل بی‌نظم. 

سی سال پیش، زمستان سیاه ۸۴  که وارد آلمان شدم نه پول تلفن داشتم، نه امکان ایمیل و اسکایپ و . . . بدتر از همه، نه امیدی به آینده. اینجا وقتی ناگهان نه جایی برای ماندن و آرام گرفتن بود،‌ نه گوشه‌ی امنیتی.



مامان‌بزرگ از شوک رفتن من و از دلتنگی، بیمار بود. خاله‌ی کوچک در زندان بود و تهران در جنگ. و آن خانه آنقدر دور که من فکر می‌کردم شاید، لابد زمانی در خواب دیده‌ام‌اش. انگار که آن دخترک مو جنگلی کوچولو که دایی‌ها گاهی «دراز» صدایش می‌کردند؛ که بابابزرگه «شبو» صدایش می‌کرد؛ که مامان‌بزرگ برایش قصص‌الانبیا می‌خواند و لرزانک درست می‌کرد؛ که خاله‌ها برایش لباس می‌دوختند؛ که دایی داوود، فقط به خاطر او آخر هفته‌ها از شمال می‌آمد که باهاش ریاضی کار کند؛ آن دختر کوچک که جایی، کف یکی از ایوان‌ها، در یکی از اتاق‌ها اینجور بی‌خیال نشسته و مشق می‌نویسد؛ انگار آن دختر کوچک،‌ قهرمان شاد و شنگول یکی از کتاب‌هایی باشد که خوانده‌ام.



بعد خودم از حسودی چشمش می‌زنم. با چشم‌های شور از اشک،‌ چشمش می‌زنم. که برق سیم لخت آن پنکه، که قبل از کولر حاکم مطلق ظهرهای تابستان بود بگیردش. و نفرینش می‌کنم که بزرگ شود، عاشق شود، عاشق «سعید قائم‌مقامی». و درست وقتی «قائم‌مقامی» زنگ می‌زند، او، دخترک، خانه نباشد.

نفرینش می‌کنم که بزرگ شود
و «برشت» بخواند.«آنکس که گفت آری، آنکس که گفت نه» بخواند. «بوف کور» بخواند. برود تظاهرات. از مدرسه بیرونش کنند. بهشت کودکی‌اش جهنم شود. جهنمِ فریاد و بحث سیاسی. جهنمِ دعوای شاهی و توده‌ای و مسلمان. و صدای مادربزرگش  . . . آخ . . . «نمی‌گذارم بروید، لوتان می‌دهم.» این را تا حالا به هیچکس نگفته بودم. آن هواپیما را، من، من دعا کردم که به‌موقع بلند شود. درست سر وقت. نه یک ثانیه دیرتر. تا النگویی که مامان‌بزرگ آورده بود فرودگاه به دست «شبو» نرسد. تا من بعد بروم در دفتر مدرسه‌اش، مثل خودش که آنوقت‌ها وقتی تازه تلفن آمده بود خانه‌ی بابابزرگ این‌ها، یک پنج‌زاری بیاندازم در قلک تلفن و بگیرم: ۵۴ ۱۳ ۵۴. و وقتی دخترک با شوق می‌دود و گوشی را برمی‌دارد، بگویم:«خوبت شد. دلم خنک شد. دیدی حالا، دراز جنگلی، بازی اشکنک داره.» 


خب این هم خواب بی‌دغدغه‌ی بعد از ظهر تابستان که انگار امروز سهم ما نبود. حالا نشسته‌ای کنارم. مثل آن روز که در لابی هتل و دستت، دست که نه سایه‌ی دستت انگار روی شانه‌ام است. و من می‌گویم: ببخش. نصف این حرف‌ها از زیر دست مأمور سانسور نوستالژی در رفت.


* * *


۱۳۹۴/۰۱/۲۱

دور از خانه (۹)


بعدها بابابزرگ خانه را کولرکشی کرد. و حالا همان دختر، در ایوان جلوی باد کولر ایستاده تا باد توی پیرهن بلندش بیافتد و موهایش را ببرد هوا. پیرهن‌ها را خاله‌ها می‌دوختند. و همان‌ها موهای جنگلی دخترک را گاهی اتو می‌کردند، گاهی گوجه فرنگی می‌بستند که توی چشمش نیاید. و دیوار‌های ایوان جان می‌داد برای پرت کردن کاغذ‌های تشتکی مسقطی که به دیوار می‌چسبید.  

تابستان‌ها، جای بخاری یخچالی اینجا پیدایش می‌شد که نمی‌توانم به یاد بیاورمش بی آنکه دلم پر بکشد
برای رویه‌های ماست که بعد از ظهرها که همه خواب بودند بهش ناخنک می‌زدیم و صدای مامان‌بزرگ در می‌آمد که لامذهب‌ها این ماست آب می‌اندزد. آنقدر خوشمزه بود که به دعوای بعدش می‌ارزید. و چون قایمکی بود.  الآن می‌دانم که بزرگ‌ترین گناه کودکی من بود. گناه دیگرم گاهی حرفی بود که نباید گفته می‌شد، یک جمله‌ی نابجا. قصه‌ای که نباید تعریف می‌شد. می‌بینی من انگار هنوز همان کودک هستم. و گناه‌هایم هم خیلی بزرگ‌تر نشده انگار، فقط خطرناک‌تر شده، و بیشتر از همه برای خودم.

اتاق‌های پایین جای خلوت نبود. بعدها «مادر» در اتاق پسرها بستری بود. زمین‌گیر و بی‌هوش و حواس. پس بیا از این پله‌ها برویم بالا تا برسیم به اتاقی که اصل ماجرا و شاهکار جادوگری، اوج افسون‌گری بابابزرگ بود.

پله‌ها: اول شش تا، بعد بپیچ دست راست، حالا چهارتا، باز بپیچ دست راست و باز شش‌تا. اول یاد گرفتم از بالای چهارتایی بپرم پایین. یک بار هم از هر شش پله پریدم. تمرین نترسیدن می‌کردم انگار. یک وقتی هم من و بنفشه در سوراخ‌های گوشه‌کنار همین راه‌پله‌ی متمدن فرش شده، دنبال کشف سوراخ مورچه بودیم. نمی‌دانم چرا این را یادم مانده.


داریم می‌رویم به سمت یک اتاق پنجم. این راه‌پله‌ی چوبی ایوان بالا کجا می‌رود؟ آخ! نه آنجا فکر کنم گربه دارد،
بیا برویم. اتاق پنجم. اتاقی که از دل یک ایوان در آمد. اتاق دخترها به یک ایوان راه داشت. چیزی شبیه یک بالکُن با نرده‌های چوبی به سمت حیاط. و ناگهان، من یادم نیست کی، آن ایوان سرپوشیده شد و به اتاقی ختم شد که کنج خلوت آن خانه‌ی شلوغ بود. مخلوطی از انباری و اتاق هیچکس. آنجا انگار اتاق بزرگ شدن بود. برای پسرها که پیله‌ی اتاق پایین را می‌شکافتند. و بعدها برای ما بچه‌ها.

اتاقی که هیچ وسیله‌ی به درد خوری نداشت. اتاق نمایشنامه‌های ساعت سه «برنامه‌ی‌دوّم». اتاق «گلچین هفته» و رادیو تهران. اتاق صدای «پریسا» و «شجریان». اتاق اولین بار شنیدن صدای «بهنود» و » «نوری‌زاده» و «میبدی». اتاق «هدایت» خواندن ما وقتی «مادر» مُرده بود و خانه پُر از آدم بود. اتاق در رفتن از زیر ماچ دایی‌جان‌های پیری که ریش و سبیل تیز داشتند. اتاق دستبرد زدن به کارتُن‌های خرما که آنجا انبار بود. اتاق ورق‌بازی پنهان از مامان‌بزرگ. اتاقی که نمی‌دانم چرا همیشه بوی داروی ضد ساس می‌داد.

اگر بخواهم جایی از دنیا را انتخاب کنم تا در آغوش تو باشم قطعاً همان اتاق است. انتخاب! چه واژه‌ی مضحکی است وقتی تو حق انتخاب داری اما امکان انتخاب نه. 

نمی‌دانم ساکنان ثابت خانه وسایل شخصی‌شان را کجا می‌گذاشتند. مامان‌بزرگ و بابابزرگ اشکاف خودشان را داشتند که یک آینه‌ی قدی داشت. و در اتاق‌های دیگر هم گنجه‌های دیواری بود. یا ناگهان ظاهر می‌شد و می‌ماند. اما لباس‌ها، بیشتر از اینکه آویزان باشند در بقچه بودند. من جای ثابتی نداشتم و همینش خوب بود. دست و صورت‌مان را در دستشویی آشپزخانه می‌شستیم. همه چیز آسان بود. چطور بگویم اصلاً آنقدر درگیر بپوش و بمال نبودیم. بیداری، لقمه‌های کوچک چیده روی سفره‌ی پارچه‌ای بود و چای شیرین. خواب،‌ خنکای تشک‌های پهن روی زمین.
(ادامه دارد . . .)

* * *

۱۳۹۴/۰۱/۲۰

دور از خانه (۸)


بابابزرگ معمار تجربی بود و کارش قسم می‌خورم هزار بار بهتر از کار این مهندس‌های جوان «دست به من نزن». و من با میز رسم و اشل و موزائیک‌های کوچک رنگی، با کاشی‌های جور و واجوری که دایی‌ها از سر ساختمان می‌آوردند بزرگ شده ام و این‌ها برایم طبیعی‌ترین اسباب‌بازی‌های دنیا بود. بابابزرگ از سر ساختمان که می‌آمد معمولاً اسباب‌بازی کوچکی می‌آورد.

من در یک خانواده‌ی خیلی مذهبی
بار آمده‌ام. برای ما تجمل و اصراف قدغن بود. و اصولاً اگر پدربزرگ و مادربزرگ من سر چیزی اختلاف داشتند، سر همین اصراف‌کاری‌های بابابزرگ بود که همیشه یا یواشکی روغن غذا را زیاد می‌کرد یا بیش از حد لازم میوه می‌خرید. و شاید درست به همین دلیل بهترین بابابزرگ دنیا بود.


 
آخ بیا از حیاط بگذریم حالا. در ایوانیم، ایوان پایین. کسی نیست اینجا؟ نه، انگار تنهاییم. بابابزرگ می‌گفت من دوازده تا بچه از خدا خواستم و هشت تا گرفتم. چهار پسر و چهار دختر.

کسی نیست این‌جا؟ نه.
پس بیا اول این صندوقخانه‌ی گوشه‌ی ایوان را نشانت بدهم. ببین این کیسه نایلون بزرگ جای اسباب‌بازی‌های من است. عروسک‌های کوچک که ۵ ریال می‌خریدیم و گاهی یک پستانک کوچک داشتند. ظرف‌های خیلی کوچک ملامین. خانه‌سازی‌های چوبی و پلاستیکی. چرا اسباب‌بازی‌ها را خوب یادم نمی‌آید؟

این نایلون را خالی کن روی زمین. چه بود در آن نایلون خدایا . . .
کاش بعدها هیچ اسباب‌بازی نمی‌داشتم تا آن‌ها یادم بمانند. بعدها یک دنیا عروسک داشتم که پدرم از تمام دنیا می‌آورد و روی پیانو ردیف چیده بودم. می‌بینی. همین می‌شود دیگر. حالا حاضرم نصف عمرم را بدهم پای یکی از آن سیب‌های قندک که به نخ می‌بستیم و می‌چرخاندیم. یا پای آن شمشیر پلاستیکی که با بالش جلویش سپر می‌گرفتیم. لک‌لک‌های پابلند که از مشهد می‌آوردیم، میمون‌های کوکی طبل‌زن. گمانم کلی ماشین پلاستیکی و کوکی داشتم. باری‌ها را خوب یادم هست.

این هم قابلمه‌ی نان است.در این صندوقخانه همیشه خوراکی هست. قاووت، آرد نخودچی شیرین، خورده‌ای؟ و مکان ثابت من همین‌جا، جلوی در صندوقخانه  بین بخاری و دیوار ایوان. جایی درست قد خواب یک کودک. یک دخترک موفرفری که درست شب امتحان جغرافی دل‌درد می‌گیرد. حالا دلش را با روغن کرچک چرب کرده‌اند. و همین‌جا پای بخاری خوابیده و امیدوار است فردا یک جوری از زیر امتحان در برود.

تصاویر دیگری هم هستند همین گوشه که هنوز از دستم در می‌روند و به نوشتن نمی‌آیند. اولین تجربه‌های تن. شناختن تن آن دیگری.
(ادامه دارد . . .)

* * *

۱۳۹۴/۰۱/۱۹

دور از خانه (۷)


نمی‌دانم چرا بیشتر تابستان‌های خانه یادم میآید. خانه فقط یک بُخاری داشت، در ایوان پایین. و فکر کنم بعد از انقلاب که زمستان‌ها انگار سردتر بود، کُرسی می‌گذاشتیم. اما من از کُرسی چیزی یادم نیست. به هر حال قطعاً همه‌ی اتاق‌ها کُرسی نداشت. وقت نوشتن، اسباب خانه حرکت می‌کنند و از زیر دستم در می‌روند. گاهی می‌دانم که وسایلی در آن خانه جدید هستند. تازه آمده‌اند. اما نمی‌دانم این «تازه» دقیقاً کی است. ناگهان یک تخت، یک کمد. . .


نمی‌دانم از کدام سمت وارد تصویر می‌شود و جا خوش می‌کند. از همه دیرتر تلویزیون و فریزر، در میان تصاویر ظاهر می‌شوند. و با این‌که به درستی نمی‌دانم، قبلاً جایشان چه بوده، در خاطرات من همچنان کمرنگ می‌مانند و جا نمی‌افتند. از همین جاست که به یقین می‌دانم تازه بوده‌اند. 

در بهشت کودکی من تخت‌خواب و صندلی و میز نبود. روی زمین می‌خوابیدیم، می‌نشستیم، غذا می‌خوردیم و می‌دویدیم. دیوار اتاق‌ها انگار تا کمر رنگ روغن بود و بالا گچ و روی رنگ دیوارها جای انگشت‌های دایی‌های تازه‌بالغ گود رفته بود که با دیوار زورآزمایی می‌کردند. 

زبان مشترک اتاق‌ها بسته‌ی رختخوابی بود که در گودی دیوار جا می‌گرفت و گاهی با پرده‌ای پوشانده می‌شد. همه چیز سر جای خودش بود. و این نظم بی‌خدشه و همیشگی و این تمیزی و سادگی و روشنی بی‌دریغ، آنقدر جاودانه و بی‌زوال به نظر می‌رسید که من هنوز که هنوز است نبودن آن خانه  را باور ندارم.

مهتابی‌های روشن و پرنور، چراغ‌های رومیزی، شمع و شعله‌ی کبریت، در آن خانه بود که نور را دیدم و شناختم. نور که حالا دیگر برایم فقط خاطره است. و من هنوز ندیدنش را باور ندارم.
(ادامه دارد . . .)

* * *

۱۳۹۴/۰۱/۱۸

دور از خانه (۶)



بیا حالا ببین که‌ این خانه که‌ اینجوری مظلوم نشسته چه بلایی سر من آورده. ببین این پنجره‌ها، بله همین‌ها که رو به رویت هستند حالا. همین پنجره‌های قدی، مرا اینجوری به نور معتاد کرده‌اند که حالا در این سرزمین تاریک هیچ خانه‌ای را نمی‌پسندم. مگر اینکه اتاق‌هایش، حتی در سیاهه‌ی زمستان از آفتاب سر برود. نه . . . حتی آنجوری هم اگر باشد حصیرها را دیگر نمی‌اندازم. در آن خانه اما مجبور بودیم. بس که داغ بود آفتاب تابستانش.   



اگر ازم می‌پرسیدی، مثل آن‌روز که بازی کردیم، یادت هست؟ آن‌روز که گفتم اگر میوه باشی انجیر هستی. اگر می‌پرسیدی، می‌گفتم: اگر عطر باشی، عطر حصیر نم‌زده هستی. 

خانه نظم هندسی دارد. ۴ اتاق مثل سنگ‌های خانه‌سازی کودکی ما دو به دو روی هم. وسط دو ورودی یا ایوان سرپوشیده‌ی یک شکل روی هم. 

اتاق‌ها با پنجره‌های قدی و درگاهی‌های کاشی‌کاری کوتاه. درگاهی‌ها: جای نشستن ما بچه‌ها، جای سماور و اسباب چایی، جای گلدان و کُلمن. راستی می‌دانی کُلمن چیست؟ شما هم کُلمن داشتید. 

می‌گفتم: ایوان پایین با یک پله به حیاط می‌رسید. ایوان بالا هم در قدی داشت با یک نرده‌ی چوبی کاملاً مطمئن. اتاق‌های پایین یکی اتاق مامان‌بزرگ و بابابزرگ بود. و یکی اتاق پسر‌ها، دایی‌ها. اتاق‌های بالا یکی مال دختر‌ها و مادر بود. 

«مادر»، مادر مامان‌بزرگ بود و قصه‌اش را یک وقت دیگر برایت می‌گویم. و یکی اتاق مهمانی. این تنها اتاقی بود که گاهی مبل و صندلی داشت. اول صندلی‌های چوبیی لهستانی بودند که نمی‌دانم ما چرا بهشان چارپایه
می‌گفتیم با این که تکیه‌گاه داشتند. آن‌ها عیدها وارد میدان می‌شدند. وقت‌های دیگر نمی‌دانم کجا بودند. واقعاً نمی‌دانم. بعد یک کاناپه‌ی نرم آمد که جان می‌داد برای دراز کشیدن و رادیو و نوار گوش دادن. 

با بزرگ شدن ما و زیادتر شدن تعداد‌مان، با آمدن عروس‌ها و دامادهای جدید، کم‌کم اتاق مهمانی جای خواب ما بود و دیگر آن بوی مخصوص اتاق مهمانی را نمی‌داد.

به عمرم اینجور با جزئیات ننوشته بودم. واقعاً فکر می‌کنم اگر چیزی از قلم بیافتد به خانه خیانت کرده‌ام. یک جورهایی دستپاچه هستم، چون نمی‌توانم جلوی این سرریز عجیب و غریب را بگیرم. و این‌ها همه تقصیر توست که ناگهان با یک لبخند و یک اشاره مرا به حرف می‌آوری.
(ادامه دارد . . .)


* * *

۱۳۹۴/۰۱/۱۷

دور از خانه (۵)



خب این حیاط ما است. دالان که تمام شد اگر به چپ بپیچی می‌رسی به کوزه‌های رُب و تُرشی که آنجا کنار دیوار ردیف هستند. اینجوری که نگاه می‌کنم حیاط بزرگی نیست اما انگار در موارد لازم کِش می‌آید. و ناگهان برای یک تخت چوبی و ناگهان برای یک عالمه مهمان جا دارد.

آخ! این عکس چرا آمد اینجا؟ پدرم روی فرش نشسته و دور و برش چند تایی از پسرعمه‌ها. من و بنفشه در اتاق بالا روی رختخواب‌ها پشت پرده نشسته‌ایم و داریم  . . .


اول باید بگویم که من از یک سفر ۲ ماهه از اروپا برگشته ام. سیزده سالم است. داریم با عروسک‌های جدیدمان بازی می‌کنیم. با صدای گریه‌ی پدر می‌دویم به حیاط. خبر بد را شنیده. بنفشه انگار می‌دانست ولی به من نگفته بود، حالا گفت. 

من می‌روم پیش پدر که دست می‌کشد روی سرم و گریان می‌گوید: از من برادر خواسته بودی. این هم دو برادر کوچک. آخ چرا این عکس‌ها میآیند حالا . . .

حالا مامان چرا از در دالان آمده و وسط حیاط خودش را زمین می‌زند و شیون می‌کند که ابراهیم مُرد. بیا برویم از حیاط. اگر بخواهم همه‌ی این‌ها را بنویسم از هزار و یک شب خودت هم درازتر می‌شود.

آخر قصه‌ی عمه توبا، مادر ابراهیم را که می‌گفت خدا هر پسری در دامن من گذاشت، ازم گرفت، چجوری این جا جا بدهم. عمه توبا که دیگر نیست، نه خودش نه پسرهایش. خبر مرگ پسر دومش عباس را، ۴۰ روز بعد از عروسی‌اش، اینجا شنیدم.
(ادامه دارد . . .)

* * *