۱۳۹۴/۰۱/۰۷

ز پرده تو رخ به در کن (عروس گل)



عروس گل
تصنیفی در چهارگاه, از غلامحسین درویشخان 
شعر: ملک الشعرای بهار
ترانه‌خوان: سیما بینا
بازسازی و اجرا: گروه سماعی, به سرپرستی فریدون ناصری
این ترانه در پنجاه و یکمین برنامۀ «گلچین هفته» از رادیو ایران پخش شد.





گوینده: تاجی احمدی درویشخان» و «بهار» سال‌ها پیش از رفع حجاب آزادی زنان را آرزو می‌کردند و در این راه بسیار مصر و مشتاق بودند.] 


 


عروس گل از باد صبا
شده در چمن چهره‌گشا
الا ای صنم بهر خدا
ز پرده تو رخ به در کن.

دیده کسی هرگز بود پیچه زدن خوی گل؟
پیچه بر افکن تا شود پرده‌نشین روی گل؟
به سوز دل اهل صفا
به عشق و به مهر و به وفا
ای صنم ،ز پیچه زدن حذر کن.

نهان چرا چهرۀ دلجوی تو؟
گشاده بِه روی تو و موی تو
ندیده بُوَد چهر پری
نهفته کند جلوهگری
تو چون از پری زیباتری
هر آیینه جلوه سر کن.

دیده کسی هرگز بود حور و پری در حجاب؟
دیده کسی هرگز بود شمس و قمر با نقاب؟
به سوز دل اهل صفا
به عشق و به مهر و به وفا
ای صنم ز پیچه زدن حذر کن.

* * * 

۱۳۹۳/۱۲/۲۹

بهار آمد، بهار سبزه بر تن (سیاوش کسرائی ـ سیما بینا)



بهار آمد، بهار سبزه بر تن

آهنگ‌ساز: فرهاد فخر الدینی
شعر: سیاوش کسرایی (دوبیتی)
با صدای خانم سیما بینا
به همراهی ارکستر رادیو تلویزیون ملی ایران
این ترانه در شصت و چهارمین برنامۀ «گلچین هفته» از رادیو تهران پخش شد.


 

بهار آمد، بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر، گل‌بُن به دامن
مرا که شبنم اشکی نمانده‌ست
چه سازم گر بیاید خانۀ من؟

گلی جا در کنارِ جو گرفته
گلی جا بر سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زین دشت گل‌پوش
گلی باید که با من خو گرفته

بهارم می‌شکوفد در نگاهت
پُر از گل گشته جان من به راهت
به بامِ آرزویم لانه دارند
پرستوهای چشمان سیاهت

سحرگاهان که این دشت طلاپوش
سراسر می‌شود آواز و آغوش
به دامان چمن ای غنچه بنشین
بهارم باش با لب‌های خاموش

از مجموعهٔ «سنگ و شبنم»
 

۱۳۹۳/۱۲/۲۶

بهار می‌شود (سیاوش کسرائی ـ فریدون فرهی)


بهار می‌شود
شعر: سیاوش کسرایی
آهنگ: فرهاد فخرالدینی

ترانه‌خوان: فریدون فرهی
(ارکستر رادیو تلویزیون ملی ایران)


 

[تنها بخش‌هایی از شعر در ترانه خوانده می‌شود]

یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می‌کُنی
[در ترانه: «چو چشم وا می‌کنی» خوانده شده]
زمانه زیر و رو
زمینه پر‌نگار می‌شود

زمین شکاف می‌خورد

به دشت سبزه می‌زند

هر آنچه مانده بود زیر خاک

هر آنچه خُفته بود زیر برف

جوان و شُسته رُفته آشکار می‌شود
[به تاج کوه
ز گرمیِ نگاهِ آفتاب

بلور برف آب می‌شود

دهان دره‌ها پُر از سرود چشمه‌سار می‌شود]
نسیم هرزه‌پو
ز روی لاله‌های کوه

کنار لانه‌های کبک
فراز خارهای هفت‌رنگ

نفس‌زنان و خسته می‌رسد

غریق موج کشتزار می‌شود
[در آسمان
گروه گله‌های ابر

ز هر کناره می‌رسد

به هر کرانه می‌دود
به روی جلگه‌ها غبار می‌شود]
درین بهار . . . آه
چه یادها

چه حرف‌های ناتمام

دلِ پرآرزو

چو شاخِ پرشکوفه باردار می‌شود
نگار من
امید نوبهار من

لبی به خنده باز کُن

ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می‌شود!

بهمن ۱۳۳۹

از مجموعهٔ «خون سیاوش
»

* * *

 

۱۳۹۳/۱۲/۲۴

روی میز، زیر میز (۲)


بله! صهبا خانم!
این‌ها بود تا اداره‌ٔ کودکان استثنایی (معلول) تصمیم گرفت در باره‌ٔ زندگی و مدرسه رفتن ما یک فیلم بسازد. کابوس من که از صداهای بلند بیزارم، صدای برخورد آن چکش بر آن تخته‌ٔ لعنتی بود که آن روزها نمی‌دانستم اسمش «کلاکت» است. و روزها و روزها ما از درس و مدرسه افتاده بودیم و تمام مدرسه به هم ریخته بود که از پلان یک تا هزار و یک، مسخره‌ترین حرف‌ها را بزنیم و بی‌معناترین قصه‌ها را بازی کنیم. تنها صحنه‌ٔ خوبش آن‌جا بود که باید از روی کتاب درسی می‌خواندم. هم راست‌راستکی بود و هم انتخاب متن خوب بود. شاید هم خودم انتخاب کرده بودم.


ما در کتاب درسی‌مان قصه‌ای داشتیم به نام «دوازده برادر». ۱۲ برادر که نماد ۱۲ فصل سال بودند و شده بودند فرشته‌ٔ نجات دختری که گمانم شب تاریک زمستانی در بیابان گم شده بود. دور آتش نشسته بودند و برادرها انگار می‌خواستند جوری دخترک را خوشحال کنند. «دخترک گفت من بنفشه‌های کوچک را خیلی دوست دارم. اما در این زمستان بنفشه پیدا نمی‌شود.»

بی‌نمک‌ترین صحنه‌ٔ فیلم وقتی بود که مامان می‌آمد مدرسه دنبال من، و من باید بی‌مزه‌ترین حرف‌های زندگی‌ام را می‌زدم که حتی با عقل بچه‌ی ۸ ساله که من بودم هم جور درنمی‌آمد. ببین اولین سؤال من وقتی ظهرها خسته و گرسنه مامان را می‌دیدم مثل همۀ بچه‌های دنیا این بود: «نهار چی داریم مامان؟» (سر ظهر برای من مسأله و سؤالی مهم‌تر از این وجود نداشت.)

حالا گوش کن که من باید چی می‌گفتم: «مامان! من دوست ندارم زمان بگذره. چون امروز فردا می‌شه، فردا پس‌فردا می‌شه و من بزرگ می‌شم و دیگه هیچکی منو دوست نداره.»!! (ای خدا. یخ بَستم.) آخه بابا، اولین آرزوی هر بچه‌ای اینه که بزرگ بشه. هرجور فکر می‌کنم این جمله‌های تخمی تخیلی از زبون یه بچه‌ی مو فرفری که تُخسی از سر و روش می‌باره، هیچ جوری جور در نمیاد.

تازه قبل از دیدار با مامان باید می‌رفتم پالتوم رو از روی جالباسی که به دیوار مدرسه نصب شده بود برمی‌داشتم و می‌پوشیدم و راه پله رو پیدا می‌کردم و می‌رفتم پایین که مامان منتظرم بود. خب این کار هر روزم بود. مشکلی نداشتم. اما باید برای پیدا کردن پالتو و راه پله یک کمی می‌گشتم GPS که نداشتم.

دست می‌کشیدم روی دیوار تا پالتوم رو پیدا کنم. بعدش هم با کمی این‌ور و آن‌ور به پله ها می‌رسیدم. اما نه! این کار باید جلوی دوربین بدون یک سانت پس و پیش انجام می‌شد. چون ما «نابینای معمولی» لازم نداریم. «سوپر نابینا» می‌خواهیم به نمایش بگذاریم که هرگز دنبال هیچی نمی‌گردد. اَجی‌مَجی می‌کند تا ما هم یادمان برود که اصولاً مشکلی وجود داشته.

نمیدانی فیلم‌برداری این صحنه‌های تکراری و بی‌معنا برای من هشت ساله٬ که از شور و شیطنت سر می‌رفتم چقدر خسته‌کننده و پُر استرِس بود.  

یک روز هم یک گوسفند بدبخت را آورده بودند (به خدا عین حقیقت است) زبان‌بسته را گذاشته بودند روی میز مدرسه که مثلاً من لمسش کنم و از رویش با خمیر، یک گوسفند بسازم. گوسفند بیچاره از گرما و نور شدید دوربین‌ها و پروژکتورها خون دماغ شده بود انگار. بعد هم یکی از همان آقایان، هیولایی با خمیر ساخت که شبیه همه چیز بود جز گوسفند که دادند دست ما. که یعنی بله، ما این‌جوری به بچه‌های نابینا سواد و کمالات یاد می‌دهیم.




بگذریم از این‌که اداره‌ٔ کودکان استثنایی اگر اصولاً کاری انجام می‌داد، همانا چوب گذاشتن لای چرخ پدر و مادر‌ها بود و سنگ انداختن جلوی پای مربیان مدرسه که اگر من در زندگی به جایی رسیدم و همین نیمچه سوادم را مدیون خون دل‌خوردن‌های آن‌ها هستم که همیشه زیر میز ماندند. مدیر مدرسه و معلم‌های نازنینی که اسم‌شان در هیچ روزنامه‌‌ای نیامد.

و این‌ها بود تا زمان انقلاب که دیگر هیچ‌کس نمی‌خواست ریختِ ما را ببیند. از هر مدرسه‌ای که می‌رفتیم سه سوت می‌انداختند‌مان بیرون و در را هم پشت سرمان قفل می‌کردند. یک‌بار هم مدیر یکی از همان مدارس (زن کریه‌المنظری که خون صدها دختر مدرسه‌ای به گردنش است) خیلی راحت در چشم مادرم گفت: «این بچه درس خواندن می‌خواهد چکار. برود سر قبرها قرآن بخواند

که البته اگر این‌طور شده بود امروز در آن مملکت که قبرستان‌هایش از دانشگاه‌هایش آبادتر است، نانم در روغن بود. و ما خیلی ممنون بودیم که عجالتاً از اعدام در رفته بودیم. خلاصه بار سفر بستیم و آمدیم اروپا و دیدیم بهتر است به ترقیات سینمایی ـ مطبوعاتی‌مان در دیار فرنگ ادامه بدهیم. لا اقل خدا پدر این‌ها را بیامرزد که در ازای معلق زدن به آدم یک لقمه نان و کباب هم می‌دهند. حقوقی که ما نصف بیشترش را می‌دهیم بالای لباس و کفش.

چون هر هیاتی از هر جای دنیا که راهش به مدرسه‌ٔ ما می‌افتد، هر وزیر و وکیلی که به هر علتی از این مدرسه‌ٔ فراخ دیدار می‌کُند، یک سری هم به دفتر ما می‌زند و یک چند دقیقه‌ای به دست‌های ما نگاه می‌کند و به قول رئیس‌مان حیرت می‌کند.

بیچاره همکارهای آلمانی من خیلی آدم هستند که اعتراض نمی‌کنند و تلافی این‌همه توجه به من و بی‌توجهی به خودشان را سرم در نمی‌آورند. مثل دیروز که همکارانِ دیگر طفلک‌ها زیر میز بودند و ما باز در روزنامه. با وجود این‌که کار همه‌مان یکی است.

دمشان گرم. گمانم خوب فهمیده‌اند که ما از آنها نیستیم که یابو برمان دارد و با دو بار در روزنامه بودنِ اسم و عکس‌مان، فکر کنیم که علی‌آباد هم جایی است. دیروز وقتی به اصطلاح پرِسِنتِیشِن ما تمام شد، همه کمی به‌به و چه‌چه کردند. و ده ثانیه بعد نشستند دور هم به خوردن ساندویچ و گپ و گفت‌وگو و اصلاً یادشان رفت که ما آنجا نشسته‌ایم.

ما هم دست از پا درازتر برگشتیم پیش همان‌ها که دیروز زیر میز بودند. پس بگذار صدای خواستنی پرویز پرستوی خطوط آخر این متن را بنویسد:
«رها کردم دیگه دوز و کلک رو
می‌دونم قدر این نون و نمک رو
جهان با ما به مولا سازگاره
بنازم گردش چرخ و فلک رو

تو خودت از این چند خط، پُل بزن به فیلم «میهمان داریم». تو خودت پُل بزن به حرف‌های رضا. به زخمی که روی دل هزار پدر و مادر جنگ‌دیده درد می‌کُند و تیر می‌کشد.

از روی میز افتادن از آن که ما فکر می‌کنیم، خیلی آسان‌تر است. که در بهترین حالت: ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز . . .
بله صهبا خانم، اینجوریاس!
 

۱۳۹۳/۱۲/۲۲

روی میز، زیر میز (۱)

صهبا خانمی که شما باشین، سه‌شنبه‌ای که مریض بودم و خونه خوابیده بودم زنگ زدم ببینم سر کار چه خبره، دیدم همکارم رفته زیر میز داره کامپیوتر منو باز می‌کُنه ببره یه جای دیگه وصل کُنه؛ چون قرار بود بنده مثل همیشه جلوی آقای وزیر که قرار بود بیاد بازدید مدرسه معلق بزنم و مثلاً طرز کار یک نابینا با کامپیوتر رو نشون بدم.

والله صهبا خانم از خصوصیات پیری یکی هم اینه که هر چیزی آدم رو به یاد یه چیز دیگه می‌ندازه. یعنی نصف وقت و انرژی آدم به این می‌گذره که هی تو ذهنش عقب جلو کنه تا ماشین قراضهٔ فکرش رو از وسط یک عالمه تصویر و قصه که همینطور بی‌نظم و درهم برهم تو حافظه تلنبار شده، در ببره و برسه به زمان حال. بدون اینکه گوشه‌ٔ گلگیرش به یه عکس ناجور گیر کُنه، یا تو دست‌انداز یک خاطره‌ٔ تلخ بیافته. که اون‌وقت بیا و درستش کُن.

بله! داشتم می‌گفتم. ما هم از این دیدار وزیر یهو یاد همۀ وقت‌هایی افتادیم که باید جایی به نمایش گذاشته می‌شدیم. و «این» یعنی «خیلی» وقت‌ها. حالا بگذریم که همۀ ما به نحوی یه روز پا پتی پرت می‌شیم جلوی دوربین و فقط اولین جمله‌ٔ دیالوگ‌مون که یه جیغ بنفش باشه از پیش نوشته شده. به نفس که بیافتیم، دیگه باقیش پای خودمونه که تو این صحنه‌ٔ گل و گشاد و بی در و دروازه بهترین بازی رو نشون بدیم.



درست یادم نیست اولین بار کِی بود. شاید یک مصاحبه با مجله‌ٔ «کودک و زندگی». آنجا بود که خبرنگار ازم پرسید: «وقتی بزرگ شدی دلت میخواد چه کاره بشی». انگار گفته بودم: «معلم یا پرستار». نمی‌دانم چرا. معلمی شاید، اما پرستاری . . . هرگز بهش فکر هم نکردم. شاید آن وقت‌ها قصه‌ای خوانده بودم که پرستار مهربانی قهرمانش بود.

از دفتر آن مجله به خاطر آن مصاحبه یک کتاب «تام سایر» گرفتم و این آغاز آشنایی من با «مارک تواین» بود. پس می‌شود گفت که آن گفت و گو به زحمتش می‌ارزید.

نه خدایا! بار اول انگار وقتی بود که باید به امید گرفتن یک پیانو!! از دست «علیاحضرت» جلوی ایشان می‌رقصیدم و ترانۀ آن روزها بسیار محبوبی از «فریدون فرخزاد» می‌خواندم. روز قبلش هم باید جلوی مجسمه‌ٔ «اعلیحضرت» متنی را که نمی‌فهمیدم، روخوانی می‌کردم. یادم هست گل را با غیظ به سمت مجسمه پرتاب کردم.

ولی دیدار با خانم «فرح دیبا» خب البته که پیانویی در کار نبود. پیانو را پدر سال‌ها بعد با حقوق کارمندی خرید. یادم هست آن دیدار در «اردوی رامسر» اتفاق افتاد. در حاشیه‌ٔ آن بازدید، نمایشگاهی برپا کرده بودند از اسباب‌بازی‌ها و وسایل مخصوص نابینایان که ما حق دست زدن به آن‌ها را نداشتیم. (نمایشگاه! اسمش رویش است دیگر).
هشت ساله که بودم یک‌بار به برنامۀ تلویزیونی «خانه و خانواده» دعوت شدم. آن روزها معلم کلاس ما یک فرشته‌ٔ نازنین بود به نام «خانم توسلی» که البته چون لهجه‌ٔ آذربایجانی غلیظ داشت، از نظر دست‌اندرکاران برنامه، برای نمایش دادن در تلویزیون هیچ مناسب نبود. پس ما را با معلمی به آن برنامه بردند که شیک‌تر و جوان‌تر بود. «خانم بروجردی» آن روزها هنوز شوهر نداشت.


بعدها . . . بعدها . . . در مملکتی که ۱۷ شهریور داشت، آن خانم معلم جوان هم دو بچه‌ٔ کوچک داشت و شوهری روی صندلی چرخ‌دار. طفلک آن خانم معلم. طفلک شوهرش. طفلک آن مملکت.

خلاصه رفتیم و یک «میهن خویش را کنیم آباد» خواندیم. سال ۵۲. ما اینیم دیگه. یک گل دادند به دست‌مان که ته و توی ساقه و ریشه‌اش را در بیاوریم که مثلاً نشان بدهند با یک بچه‌ٔ نابینا چه‌جوری باید کار کرد. من گل را سر ضرب شناختم. اطلسی بود و من اطلسی دوست دارم. این جزئیات یادم نمی‌ماند اگر نوار کاستی از آن برنامه نمی‌داشتم.

بعد نوبت «برنامۀ کودک» رادیو بود. خانم «پروین چهره‌نگار» ازم پرسید: «اسمت چیه؟» مثل بچهٔ آدم گفتم: «شبنم همتیان». گفت: «همتیار؟« گفتم: «نه! همتیان» و روی حرف «نون» تأکید کردم. آن‌ها هم وقت ادیت نوار مصاحبه همه را بریدند و نتیجه این شد که ما اسم‌مان را مثل دیوانه‌ها با تأکید دولا پهنا روی حرف «نون» گفتیم.

در پایان آن مصاحبه به من که به خاطر نابینا بودنم آن‌جا بودم، یک سِت وسایل نقاشی هدیه دادند.! مداد رنگی و آبرنگ و ماژیک و چند کتاب که عمدتاً تصویری بود. من البته از رو نرفتم و نقاشی کشیدم و رنگ کردم تا عقب نمانم.

[ادامه دارد . . .]

۱۳۹۳/۱۲/۲۰

یار من با بهار می‌آید (سیمین غانم )



در تابستان سال ۱۳۵۶ به مناسبت جشن ملی افغانستان گروهی از هنرمندان ایرانی به کابل سفر کردند و به عنوان هدیه و ارمغان سفر اجرای تازه و با شکوهی از یک ترانۀ افغانی را با تنظیم «مرتضی حنانه» به خواهران و برادران افغان تقدیم داشتند.


یار من بار و بار می‌آید


آهنگ: آقای زلاند
شعر: استاد خلیلی
ترانه‌خوان: سیمین غانم
(ارکستر رادیو تلویزیون ملی ایران)
 

 


امشب آن گل‌عذار می‌آید
بر سر من بهار می‌آید
از سر لطف و از ره یاری
یار من بار و بار می‌آید
خنده‌ای کرد آن شکرلب من
بُرد تلخیِ شور امشب من
با چه رنگ آن نگار می‌آید
یک قلم ناز می‌کُند گل من
عشوه‌ها ساز می‌کُند گل من
با چه رنگ آن نگار می‌آید


* * *

۱۳۹۳/۱۲/۱۸

جلوهٔ گل (جواد بدیع‌زاده)


جلوۀ گل
آهنگ و صدا: جواد بدیع‌زاده
ترانه‌ای با قدمتی در حدود ۸۰ سال

 

جلوۀ گل، بوی سُنبل
نالۀ چنگ، بانگ بلبل
کرده صحن چمن پُر ز غُلغُل
شبنم صبح بر چهرۀ گل
مُطرب آهنگ را تازه‌تر کُن
وز دل خویشتن نغمه سر کُن
زخمِ دلِ تار به زخمه میازار
نالۀ تار کم‌تر برون آر
بگو به ساقی ای نسیم سحری
شد سپری عهد خزان
بیا به عاشقان بپیما قدحی
خونِ دلِ دختِ رزان
از غم عشق، شد دلم خون
وز ره چشم رفت بیرون             
ای عشق آخر کردی بی‌خبرم
با یک جلوه بُردی دل ز برم
زآتشت ای عشق، این دل زارم گشته پریش
آتشی اما در دل عاشق، مرهم ریش
تو آخر ای عشق چه‌ای؟ رهزن دل، بلای جان‌ها
از آتش پُر شررت سوخته شد چه خانمان‌ها
باعث آه و بیداد و ناله
از چکاوک بود عشق لاله
ساقی اگر برخیزد
باده به جامم ریزد
جان من از مِی فروزد
مُطرب اگر بنشیند
حالت عاشق بیند
شعلۀ عشقش بسوزد
برکشد از پردۀ بیداد بیرون
نالۀ روحبخش همایون
 
* * *