۱۳۹۳/۰۴/۰۸

از صدای سخن عشق، با کلاژی از «زیبا کرباسی»



چرا توقف کنم، چرا؟
پرنده‌ها به جستجوی جانب آبی رفته‌اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت: فواره‌وار
و در حدود بینش
سیاره‌های نورانی می‌چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می‌رسد
و چاه‌های هوایی
به نقب‌های رابطه تبدیل می‌شوند
و روز وسعتی است
که در مخیله‌ای تنگ کرم روزنامه نمی‌گنجد
چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگ‌های حیات می‌گذرد
کیفیت محیطِ کِشتیِ زهدانِ ماه
سلول‌های فاسد را خواهد کُشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره‌های زمان خواهد شد

. . .

بخشی از شعر: «تنها صداست که می‌ماند»، فروغ فر‌خزاد 

 

 

روزگاری من و دل ساکن کوئی بودیم. کوچه و خیابان‌مان نام آشنایی داشت و کاشی خانه‌مان شماره‌ای. نگاه ممنوعه‌ای گاه از سر دیوار و قاب پنجره‌ای می‌پرید و بوسه‌ای گاه در خم تاریک کوچه و دالانی غافلگیرمان می‌کرد.

 

آنوقت‌ها حرف «فروغ» را خوب نمی‌فهمیدم. آن چاه‌های هوایی برایم مجرد و دور از دست بودند. حالا که صید و ساکن تور و تار این عنکبوت جادو هستم، و چهار میخ صفر‌یک این چشم چهارگوش؛ گاهی دلم برای عشق شور می‌زند.

این‌همه تق‌تق و چکاچاک را در این جمله ریختم تا شما را یاد صدای دگمه‌های کامپیوتر بیندازم که دیگر دیری است موسیقی متن روزمرگی ماست. ما، اتم‌های سرگردان دموکریت، در خلأی الکترونیکی.

 

در این گیر و دار اما گاهی پیش می‌آید که اسم مستعار (آواتار) ما عاشق اسم مستعار دیگری بشود و عکس‌مان به عکس آن دیگری دل ببازد. عشقی بی‌بو و بی‌بوسه. بی‌گاه و بی‌نگاه. بی‌تن و بی‌وطن. نامه‌هایی بی‌دستخط و اثر انگشت به آدرسی مجازی.

 

در این غیبت نگاه و آغوش، ما با «واژه» تنها هستیم که همیشه در «دسترس» است. ذهن و روان تنهای ما واژه را چون سیبی به هوا پرتاب می‌کُند که سرخ می‌چرخد؛ ستاره‌وار می‌درخشد و تا به زمین بنشیند، هزار مخاطب دارد. جان سرگشتۀ ما سر به در و دیوار می‌کوبد و از سرمای درون در آغوش واژه پناه می‌گیرد. در جوار عشق، واژه «اتفاق می‌افتد». «دست‌گیر» می‌شود تا پای ما بندبازان عاشق نلغزد و از تارهای این تور جهانی سقوط نکنیم.

 

 

 

تا قطرۀ باران «دردانه» شود در صدف بستۀ دل می‌ماند. بگذارید با زبان «زیبا کرباسی» از عشق بگویم: 

 

دانۀ بارانی که دُردانه شد می داند
حال این واژه را که در دهانِ شعر افتاد
عشق
دُردانه دانۀ بارانم
دُردانه دانه!
دُردانه‌دان!

 

تا واژه صدا شود، از آبِ جان می‌خورد. تا اندیشه، حرف شود و از حنجره بپرد، به اعتبار انسان و مفهوم دوستی اعتماد می‌کنیم. می‌شود اما هم که گاهی پای واژه به این همه سیم و سیمان بگیرد و صدا زمین بخورد. خواب‌ها‌مان بی تعبیر بماند و بوسه‌های خیالی‌مان کابوسه شود. و ما در آرزوی «بوی پیراهن» رو به روی این چتر شیشه‌ای جا بمانیم.

کاش دل‌مان هم یک دگمۀ دِلیت داشت. ندارد. و از عشق میگوید این صدا، صدا، حتی اگر چروک بخورد صدا، هوا مچاله شود، نفس بشکند.

. . .
. . .

 

کلاژ ۸
زیبا کرباسی

 



 صدا
صدا
حتا اگر چروک بخورد صدا
هوا مچاله شود
نفس بشکند
بریزد نام عزیزت حرف به حرف
به حرف نیاید
زمین‌گیر شود
گیر بیفتد
زبان در دهانم آتش آتش نچرخد
لرزه لرزه بلرزد اینجا با من و یخ بزند بی نامت نامه را کی آغاز می‌کنم!؟
حتا اگر کبود شود ران کوچکِ دست تا پای ناخن  شست کبود
لبِ بالا بالا بیاید
لبِ پایین باد کند
کلید لال شود
اتاق لال
نامت میان لبم لال
گیج بخورد هاج و واج بماند میان لبم حرف
من و این شعر تا ته جر بخوریم حتا اگر حتا اگر
حتا اگر . . .
بی‌نام تو آواز کی می‌کنم
کی تا باز
صدا بیاید حبس
با سطلِ سفید رنگش
روی کمرگاه ِ حافظه بریزد
توی نام‌ها و شهرها پایِ تخت‌ها
زیر دوش بشوید گذشته را سفید
تا حالا را به حال ِ خود بگذارد
زیر حرفِ تهی
قالب تهی کنم
شانه خالی کنم
خانه خراب!
دست خالی
کمی در آینده دست‌درازی کنم
اسانس و حریر و رنگ بیاورم
زمینه را مغز پسته‌ای کنم
کمی دارچین بپاشم در هوا
سرخ بپیچم در صدا
حروفِ گل‌بهی بچینم
کنار صدف‌ها
دریا مال ِ خودت!
روی شن‌ها
درهم شنا می کنیم
خُب!؟

* * *

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر