۱۳۹۳/۰۶/۰۷

کبوتر وحشی بودم، اسیرم کردی



گلایه از دل از سوژه‌هایی‌ست که در ترانه‌های ایرانی بسیار به‌چشم می‌خورد. برای نمونه می‌شود از دو ترانۀ بسیار آشنا «سخنی با دل» با شعر «شهرآشوب» و صدای «ملوک ضرابی» و «ویرون بشی ای دل» ساختۀ «جهانبخش پازوکی» با صدای «پوران» نام برد.

البته شما متن این ترانۀ دوصدایی را خیلی جدی نگیرید. این‌ها الآن عصبانی هستند. فقط من نفهمیدم که زن ترانه خودش دارد «معشوق جفاکار» را نفرین می‌کند یا کسی نفرینش کرده. مرد که از مهربانی می‌گوید. خودتان بشنوید و قضاوت کنید:


نفرینم بر دل
با صدای: آلیس الوندی و امیر رسایی
 
 


زن:
دلت شکستم، نفرینم کردی
تو شهر غربت پاگیرم کردی
کبوتر وحشی بودم، اسیرم کردی
نفرینم بر دل . . .

مرد:
بمیری ای دل! دلخونم کردی
تو شهر غربت پاگیرم کردی
به دست یک لیلی مرا مجنونم کردی

هردو: نفرنیم بر دل . . .

زن:
نفرینم بر دل، نفرین به دلدار
نفرینم بر عشق، عشق دل‌آزار
نفرینِ صد باشه به معشوق جفاکار
نفرینم بر دل . . .

مرد:
با مهربونی، زنجیرم کردی
سرت سلامت، پاگیرم کردی
کبوتر وحشی بودم، اسیرم کردی

هردو: نفرینم بر دل . . .



* * *




۱۳۹۳/۰۶/۰۳

دخترک نوجوان شهر کجا رفت؟


ژاله اصفهانی شاعر معاصر

تولد: ۱۳۰۰ اصفهان ـ درگذشت: ۱۳۸۶ لندن


بیشتر ایام زندگی را در خارج از ایران گذراند. او بعد از انقلاب اسلامی به ایران بازگشت و پس از مدت کوتاهی دوباره راهی دیار غرب شد. زنده رود (در مسکو)، ای باد شرطه، ترنّم پرواز، موج در موج، خروش خاموشی، سرود جنگل و شکوه شکفتن از جمله مجموعه شعرهای او هستند.

این شعر در سال ۱۳۵۹ در کاستی تحت عنوان «صدای شاعران» منتشر شد.
شعر «بازگشت» را با صدای ژاله اصفهانی بشنوید

 


کوچه همان کوچه است و شهر همان شهر
کوه همان کوهسار و نهر همان نهر
بیشه همانجا و زنده‌رود همانجا
گنبد و گلدسته و منارۀ زیبا
هست همان‌سان حماسۀ ابدیت
بانگ بلند اذان و قدرت ایمان
نام امام و جهاد و جنبش و عصیان
بر در و دیوارها هزار شعار است
شهر پس از انقلاب گرم به کار است
شهر هنرمند شهر صنعت و پیکار
شهر گرفتار فقر و ثروت بسیار
خندۀ فیروزه‌ها و رقص طلاها
در پس ویترین و در هیاهوی بازار
تازه‌تر از باغ‌های صبح بهاران
باغ گل قالی است و نقش قلمکار
میوه فراوان کنار کوچه و میدان
چشمه پُر از بُهت بچه‌های گرسنه
بوی دل‌انگیز نان تازۀ خوشرنگ
ساحل زاینده‌رود و جمع جوانان
هی خبر از جبهه‌ها و هی خبر از جنگ
جنگ که نابود باد روحش و نامش
این همه خون و خرابه باد حرامش
باز چراغان شود به یاد شهیدان
پنجره‌ها دکه‌ها کنار خیابان
یک سو آوارگان جنگ تبهکار
یک سو مردان دل‌سپرده به پیکار
در ره حفظ وطن تفنگ‌ به‌دوشند
عازم و عاصی و خشمگین و خموشند
طرح پُرافسون شهر و پرتو مهتاب
رود همان رود و آب رود نه آن آب
دخترک نوجوان شهر کجا رفت
سوخت و شد دود و دود او به هوا رفت
یا که چو مرغی از آشیانه پرید او
رفت و دگر روی آشیانه ندید او
یا که پس از سال‌های دوری و پرواز
آمده اکنون به سوی لانۀ خود باز
پرسه زنم کو به کو و خانه به خانه
از همه گیرم سراغ گمشده‌ام را
گویند او بود و شادی دل ما بود
سایۀ آن دختر جوان همه‌جا هست
گه سر آن کوه و گه به ساحل این رود
می‌دود او با شتاب اینجا، آنجا
می‌رود او جستجو کنان سوی فردا
دخترک نوجوان شهر کجایی
پیش بیا! ما دو آشنای هم هستیم
همره و هم‌روح و هم‌نوای هم هستیم
سرخی روی تو چین چهرۀ من شد
عمر من و تو فدای عشق وطن شد
وه که چه خرسند و سربلندم از این کار
دورۀ تاراج و تاج گزمۀ مکار
خواست که برگردم و چو بنده شوم من
نزد وطن خوار و سرفکنده شوم من
گوش نکردم به حرف پرخطر او
تا نشوم دود و دودۀ شرر او
درد وطن ماند و رستگاری وجدان
با دل پراشتیاق و دیدۀ بیدار
گرچه همه عمر من به رنج سفر رفت
هیچ نگویم که عمر رفته هدر رفت
خوب برو دخترم خدات نگه‌دار
من به که گویم برو، تو دیرزمانی‌ست
رفته‌ای و هیچ‌گاه باز نگردی
آی جوانی! جوانه‌ای که شکُفتی
در پسرانم که میوه‌های من هستند
رفتی و من می‌روم، چه جای تاسف
این همه جان جوان چو جان من هستند
بوده چنین تا که بوده است زمانه
جا به گل و میوه داده است جوانه
باز من و آسمان صاف سپاهان
این‌همه چشم پرانتظار درخشان
دیدن یار و دیار آرزویم بود
شکرگزارم که زنده ماندم و دیدم
با همه دیری به آرزوم رسیدم
اینک آغاز هستی من و شعرم
رشد و شوفایی نهال امیدم

* * *

 

۱۳۹۳/۰۵/۳۱

تو مشو فسانه‌جو، سخن از طرب بگو



« زرافشان »
با صدای: آذر عظیما (حنانه)
و غلامعلی روانبخش




 

زن: گل سحر شکفته شد، روشنی عیان شد
مرد: ز پرتو سحرگهان روشن آسمان شد

زن: بیا بیا که شد به پا بزم آسمانی
مرد: بیا بخوان ترانۀ عشق و شادمانی

مرد: ای کبوتر نازنین! بگذر از هر فسانه
زن: مرغک همآواز من! پر گشا ز آشیانه

مرد: من و تو با یکدگر آشیانه بجوییم
زن: جان و دل به صد چشمۀ نور دیرین بشوییم

مرد: کاش به مُراد عاشقان به کام ما عالم گذرد
زن: کاش به امید و آرزو جهان ما بی‌غم گذرد

هر دو:
تا که مهر زرفشان زده رنگ زرنشان به همه جهان هستی
تو مشو فسانه‌جو، سخن از طرب بگو، به زمان عشق و مستی
 

 

* * *

 

 

۱۳۹۳/۰۵/۲۴

نگاه کُن که نریزد دهی چو باده به دستم


 
(نگاه کُن: مراقب باش)
شعر: یغما جندقی
صدای زنده‌یاد احمد ظاهر و خانم هنگامه


در این ترانه یا مخاطب هر دو ترانه‌خوان نفر سومی است که همان ساقی باشد. یا دو دلداده با هم در میگساری هستند و چشم در چشم و با دست و دل لرزان برای هم باده می‌ریزند که آن هم عالمی دارد و همدلی و همزبانی تا به آن حد است که یکی جمله دیگری را به پایان می‌برد.

 

زن: نگاه کُن که نریزد دهی چو باده به دستم
مرد: فدای چشم تو ساقی به‌هوش باش که مستم

زن: نه شیخ می‌دهدم توبه و نه پیر مغان می
مرد: ز بس‌که توبه نمودم، ز بس‌که توبه شکستم

مرد: ز گریه آخرم این شد نتیجه در پی زلفش
زن: که در میان دو دریای خون فتاده نشستم



شعر کامل یغما جندقی

نگاه کُن که نریزد، دهی چو باده به‌دستم
فدای چشم تو ساقی، به‌هوش باش که مستم

کُنم مصالحه یک‌سر به صالحان می کوثر
به‌شرط آن که نگیرند این پیاله ز دستم

ز سنگ حادثه تا ساغرم درست بماند
به‌وجه خیر و تصدق، هزار توبه شکستم

چنین که سُجده برم بی حفاظ پیش جمالت
به‌عالمی شده روشن که آفتاب‌پرستم

کمند زلف بسی گردنم ببست به مویی
چنان فشرد که زنجیر صد علاقه گسستم

نه شیخ می‌دهدم توبه و نه پیر مغان می
ز بس‌که توبه نمودم، ز بس‌که توبه شکستم

ز گریه آخرم این شد نتیجه در پی زلفش
که در میان دو دریای خون فتاده نشستم

ز قامتت چه گرفتم قیاس روز قیامت
نشست و گفت قیامت بقامتی‌ست که هستم

نداشت خاطرم اندیشه‌ای ز روز قیامت
زمانه داد به دست شب فراق تو، دستم

بخیز از بر من، که از خدا و خلق، رقابت
بس است کیفر این یک نفس که با تو نشستم

حرام گشت به یغما بهشت روی تو، روزی
که دل به گندم آدم فریب خال تو بستم

 
* * *
 

۱۳۹۳/۰۵/۱۷

خواب‌های رنگی دههٔ پنجاه




در دهۀ پنجاه ترانه‌های طنز‌آمیز انتقادی بسیار مُد بود و مورد توجه قرار می‌گرفت. این گونه ترانه‌ها اغلب از برنامۀ صبح جمعۀ رادیو تهران پخش می‌شد. برنامۀ «صبح جمعه» که طی سال‌ها نام‌ها و گردانندگان گوناگون داشتند، جزو پرشنونده‌ترین برنامه‌های رادیویی بودند. ترانۀ خواب با صدای زنده‌یاد حمید قنبری و خانم گوگوش یکی از مشهورترین این ترانه‌های انتقادی بود.


 


صحنه: صبح در یک خانۀ کارمندی

مرد: بلند شو خانم! ظهره، من می‌خوام برم سر کارم.
زن: (خواب‌آلود) هان چیه؟
مرد: با شمام! بلند شو!
زن: (از خواب می‌پرد) هان چیه، چیه؟ بابا چه خبره؟ داشتم خواب می‌دیدم.
مرد: داشتی خواب می دیدی؟
زن: آره
مرد: خوابت چی بود؟
زن: گوش کن
مرد: بگو بینم

زن: خوااااب . . . خواب بودم، خواب می‌دیدم
مرد (بی‌صبرانه): خوابتو بگو، چه خوابی می‌دیدی؟
زن: یهو از خواب پریدم
مرد: خُب خیر باشه، چی بود؟
زن: خواب دیدم دارم اتول، نشسه‌ام پشت رُل. تعبیر خوابم چیه؟
مرد: به آب می‌دی دسته‌گل، فرشارو می‌ذاری گرو، تا بخری ماشین نو، ماشینو می‌کوبی به کوه، مثل فانوس می‌شه یهو.
زن: تو خواب دیدم مداد تراش
مرد: صبح می‌خوری نون لواش
زن: تو خواب دیدم پلوی عدس
مرد: می‌گزدت پشه و مگس
زن: خواب دیدم آش رشته، نخود لوبیاش هم دُرشته
مرد: توی صف اتوبوس می‌شی مثل گندم‌برشته
زن: خواب دیدم یه سفینه، اون بالای زمینه
مرد: روز می‌خوری شنیتسل، شب می‌خوری خاگینه
زن: خواب دیدم توی کوچه، ریخته همه‌اش آلوچه
مرد: حتماً تا سال دیگه آسفالت نمی‌شه کوچه [این پنبه رو از گوشت درآر!]
زن: اینو خودشون قول دادن تا هفتۀ دیگه اسفالت کنن
مرد: تا هفتۀ دیگه؟ همون خواب دیدی.
زن: نه بابا!
مرد: مطمئن باش، خواب دیدی. تا سال دیگه هم نمی‌شه.
زن: بازم خواب دیدم.
مرد: (هنوز در فکر آسفالت کوچه) نمی‌شه جانم . . .
زن: گوش بده، باز هم خواب دیدم.
مرد: باز هم خواب؟ تموم نشده؟
زن: نه
مرد: چه خوابی دیدی؟ بگو بینم
زن: گوش کُن!
مرد: چیه؟
زن: خوااااااب . . . خواب دیدیم خواب دریا
مرد: خوابت خیره ایشالاه
زن: خواب دیدم همسایه‌مون، عروسیه خونه‌شون
مرد: بچه‌اش با تیر و کمون می‌کنه لامپو نشون
زن: دیدم تو رویا اشگنه
مرد: اتاق می‌شه پر از کنه، همسایه داره مهمونی، بشقاباتونو می‌شکنه
زن: دیدم هزار جور خوردنی
مرد: آخ مسموم می‌شی با بستنی
زن: دیدم یکی جیغ می‌زنه
مرد: حتماً تورو تیغ می‌زنه
زن: من وایسادم تو جاده و، تاکسی خالی زیاده
مرد: از موتور سه‌چرخه تو هم می‌کُنی استفاده
زن: تو خواب دیدم که میوه مفت شده خیلی ارزون
زن: تعبیر خوابت اینه، توت می‌خوری زمستون
زن: تو خواب دیدم یه سینی پر از نقل و شیرینی
مرد: هرچی که آرزوته، مگه تو خواب ببینی

می‌خواستم یادداشت کوتاهی بر این ترانه بنویسم، اما دیدم بانمک‌تر و گویاتر است اگر فقط رویاهای کودکانۀ زن خانه‌دار و تعابیر واقعیت‌گرایانۀ مرد کارمند ترانه را کنار هم بگذارم.


توجه کنید در این ترانه نقش‌ها چقدر کلیشه‌ای تقسیم شده:
ـ زن تا لنگ ظهر می‌خوابد و مرد باید برود سر کار.
ـ خانم باید بیدار شود و به آقا صبحانه بدهد.
ـ زن درگیر خواب و رویا است و مرد واقعیت موجود اجتماع را می‌بیند.
ـ بین خودمان بماند، زن این ترانه کمی هم شکمو است. شاید هم گرسنه خوابیده.

متاسفانه این تصور از ذهنیت کودکانۀ و رویایی زنان مختص این ترانه نیست. هر‌چند زن این ترانه هیچ شباهتی به خانم گوگوش ندارد که به جای خود هنرمندی خوش‌فکر هستند و گمانم خواب‌شان از نگرانی‌های دیگری پریشان است. آفتابی دلیل آفتاب . . .

رویاهای زن:
ماشین نو، مدادتراش (گمانم اینجا قافیه به تنگ آمده)،‌ پلوی عدس و آش رشته و اشگنه، سفینۀ فضایی،‌ کوچۀ پُر از آلوچه، دریا، عروسی در خانۀ همسایه، هزار جور خوردنی و میوۀ ارزان و فراوان، تاکسی خالی بی درد سر، یک سینی پر از نُقل و شیرینی. که البته چه در خواب و چه در بیداری همه خوب و خواستنی هستند.

دغدغه‌ها و نگرانی‌های مرد که در قالب یک تعبیر خواب سیاه و منفی‌بافانه نشان داده می‌شود:
قرض و بدهکاری، تصادف با اتوموبیل نو، حشرات موذی و مزاحم که خواب شب آدم را آشفته می‌کُنند. صف طولانی و طاقت‌فرسای اتوبوس، سقوط از شنیتسل به خاگینه، کوچۀ آسفالت نشدۀ پر از چاله چوله و دست‌انداز، قول‌های بی‌پایۀ مسؤولین، اذیت و آزار بچۀ همسایه و لامپ و شیشۀ شکسته، ظروف شکسته، قرض و امانت برنگشته، مسمومیت غذایی، وحشت از کلاهبردار و تیغ‌زن، استفاده از موتور سه‌چرخه از ناچاری در نبود وسایل نقلیۀ عمومی، توت خشک به جای میوۀ تازه و گران.
باز گلی به گوشهٔ جمال این آقا که لااقل به حرف زنش گوش می‌دهد.

* * *

 

۱۳۹۳/۰۵/۱۶

لیلی جان!


یک ترانۀ دوصدایی (دوگانه) افغانی
با صدای زنده‌یادان: احمد ظاهر و خانم ژیلا


 

به‌نظر می‌آید این یک ترانۀ فلکلوریک باشد که متن آن از چهارخطی‌های بسیار لطیف و دلنشین تشکیل شده. 

زن:
مجنون مجنون مجنون جان
مرا کشتی به ارمان [ارمان: امید و آرزو]
در این صحرا نامدی
دلم را کردی ویران.

نکنی گل زرده [گل زرد را]
داره میانش پرده
از دستک تو ظالم
زبانم نمی‌گرده.

مرد:
لیلی لیلی لیلی جان
دلم را کردی ویران
در این قشلاق نامدی
مرا کشتی به ارمان

چشم سیاه زاغت
مادر نبیند داغت
مادر بیند, نبیند
عشاق نبیند داغت.

زن:
از بالا باران آمد
یارم به دالان آمد
یک بوسه طلب کردم
چشمش به گریان آمد.

مرد:
سر چشمه رسیدم
قد و بالایت را دیدم
قد و بالا چه باشد
چشم سیاهت را دیدم

* * *

۱۳۹۳/۰۵/۱۳

«زنده‌باد آب» شعری کودکانه، برگردان زنده‌یاد «احمد شاملو»



متاسفانه من اصل این کتاب را در دست نداشتم و شعر از طریق دوستی به دستم رسید. با این وجود حیفم آمد که منتشر نشود و از یاد برود. من شعر را به شکل روایت برای کودکان خوانده‌ام، ولی در نوشتن تا جایی که قافیه اجازه می‌داد، املاء صحیح کلمات را به کار برده‌ام تا چشم کودکان با شکل درست واژه‌ها آشنا شود.
با تشکر فراوان از روزبه شیخ‌ها که مرا در پیدا کردن متن شعر یاری کرد.


چه شد که دوستم داشتند یا «زنده‌باد آب»
نوشتۀ: ساموئل یاکوولیویچ مارشاک
( ۱۸۸۷ – ۱۹۶۴ )
برگردان: احمد شاملو
انتشارات امیرکبیر

تهران ۱۳۵۶ 


 


می‌دانی پتوم چه کار کرد؟
تا مرا دید فرار کرد
ملافه یک خُرده ناز کرد
بعد پر زد و پرواز کرد

پتو دوید، بالش رفت
ملافه به دنبالش رفت
پتو پر و بالش پر
ملافه و نازبالش پر

به شمع گفتم بیداری؟
پر زد روی پیش‌بخاری
دستم پی دفتر رفت
آن هم ز دستم در رفت

دفتر چرک و پاره
انگار از من بیزاره

سماور را که دیدم
زود به سویش دویدم
سماور خرس گنده
دلش را گرفت از خنده
از پیش من به‌در رفت
ریخت شکر و تندتر رفت
از بس که تند گریختش
قوری چایی را ریختش!

مرا می‌گویی چُرتم برد
به رگ غیرتم خورد

«سماور کله‌گنده
چرا به من می‌‌خنده؟»

به هر چه دست زدم من
بی‌خودی دست زدم من
همه به من خندیدند
دور سرم چرخیدند

«چرخ، چرخ، عباسی
خدا منو نندازی!»

اتو و چکمه و شمع
همه به دنبال هم
نان و کتاب و قندان
قهقه زنان و خندان
دور سرم چرخیدند
رژه رفتند، خندیدند

«چرخ، چرخ، عباسی
خدا منو نندازی!»

ناگه از ته دالان
دستشویی لنگ‌لنگان
آمد و پهلویم وایستاد
سری به من تکان داد

گفت: «ای امان! چه چیزی!
سیاهی مثل دیزی!
تو بچه‌ای یا آفت؟
نگاهش کن، کثافت!
دماغ جوهریش را
زلف‌های دُم‌خریش را!
دست‌های زخم و ذیلش!
ناخن‌های مثل بیلش!
جوجهٔ مُرغ و اردک
بچهٔ گربه و سگ
سوسک‌ها و بچه‌موش‌ها
شغال‌ها و خرگوش‌ها
که از آدم به دورند
صبح دست و رو می‌شورند
تو هم آدمی ماشالله
خیر نبینی ایشالله
از بس که چرک داری
جوراب ز پات فراری
من دشمن کثیف‌هام
رئیس کل لیف‌هام
می‌خواهی صدا کنم من؟
جیغم را هوا کنم من؟
تا لگن و لیف و شانه
بگیرند و دانه دانه
تمیز و پاکت کنند
نقل و نباتت کنند؟»

گفت و جوشید و سر رفت
ناگه ز کوره در رفت
داد کشید توی دالان

«بچه‌ها به پیش هم‌الآن
لشگر من کجایید!
امر می‌کنم بیایید!»

هنوز تمام نگفته
روزت به بد نیفته
کیسه و لیف و صابون
پریدند توی سالن
گرفتندم به شستن
می‌شستند و می‌گفتند:

«بچه دیزی را می‌شوریم
مو بزی را می‌شوریم
قاب‌دستمال را می‌شوریم
کثیف سال را می‌شوریم»

اول صابون پرید پیش
موها را گرفت، بی‌تشویش
هی پس می‌رفت و هی پیش
می‌کرد کف و می‌زد نیش

از دست لیف توری
می‌جوشیدم عین قوری!
این لیف نبود، چماق بود
راست‌راستی موی دماغ بود

پا به فرار گذاشتم
همه را بی‌کار گذاشتم
تو کوچه، تو خیابان
تو چارراه، تو میدان
دویدم و دویدم
به پارک‌شهر رسیدم
پریدم از دیوارچه
یک جست زدم تو باغچه

اما لیف عقب‌سرم کرد
چسبید و منترم کرد
تمساح رسید به دادم
اگرنه جون می‌دادم

تمساح می‌رفت به گردش
آقازاده‌هاش به گردش
می‌رفت و پا به پایش
می‌رفتند بچه‌هایش
تمساح که لیف را دید
دهان را وا کرد و خندید
می‌دانید برام چه کار کرد!
لیف را یک لقمه خام کرد!
بعدش به من نگاه کرد
فکش را جا‌به‌جا کرد
چشمهایش را تا‌به‌تا کرد
نوک دمش را هوا کرد

داد زد سرم: «دیوانه!
زودی برو به خانه
بشور ریخت بلایت
صورت و دست و پایت!
شیطونه می‌گه چاره‌اش کُن
مهمان آرواره‌اش کُن
حیفت میآد که گاهی
از کثافت درآیی؟
گوش کُن به من کلم‌پیچ!
این بار که دیدمت، هیچ!
باز اگه کثیف ببینم
جفت گوش‌هات را می‌چینم!»

گفتم که: «چشم قربان!»
گذشتم از خیابان
نپرس چه‌جور دویدم
چه‌جور به خانه رسیدم
همین‌قدر تو سالون
سوار شدم روی صابون
«دستشویی جان دخیلم
بشور که چرب و چیلم»

بشور و بمال راه افتاد
تا نسل چرک بر افتاد
دیدم ناگاه شلوارم
دوید فوری کنارم
خودش فوری به پام رفت
کیف پیش کتاب‌هام رفت

مُربا رفت لای نون
گفت: «بیا بخور، عزیز جون!»

شیرینی و نان قندی
با جوز قند هندی
من را که تمیز دیدند
توی دهانم پریدند

دفترم و کتابم
پاک‌نویس حسابم
آمدند و آشتی کردن
با من روبوسی کردند

دستشویی تا مرا دید
دهان باز کرد و خندید
آمد جلو بوسم کرد
به اصطلاح لوسم کرد
گفت! «به به چه چیزی
که بیستی از تمیزی
حالا دوستت می‌دارم
تو را روی چشمم می‌گذارم
تمیز شدی ماشالله
زنده باشی ایشالله»

بچهٔ خوب همیشه
صبح که از خواب پا می‌شه
می‌شوید دست و رویش
می‌کُند شانه مویش
همیشه سربلنده
حرف می‌زنه، می‌خنده

بچهٔ بد به عکسش
چون که دست‌هاش کثیفه
دست‌هایش را که می‌بینه
از شرم سرش پایینه

آی زنده باد صابون
شانه و گرد دندون
مسواک و حولهٔ نرم
تشتک و آب نیم‌گرم

بچه‌های خوب، بیاین!
از تو اتاق، پایین!
استخر آب آبی
مگر هنوز تو خوابی؟
شیرجه بزن ماشالله
جون تو حیفه والله
چه کاسه و چه تشتک
چه وان، چه دوش، چه لاوک
چه دریا، چه رودخونه
چه شیر آب تو خونه
درود و آفرین باد
بر آب پاک‌بنیاد

 

* * *

 

۱۳۹۳/۰۵/۱۲

از عشق مردن: دو کودکانه از پروفسور «واله»



 «فردریک واله» یک پروفسور آلمانی است که اشعار و آوازهای بی‌شماری برای کودکان ساخته. مجموعه‌ای از این ترانه به‌شکل سی‌دی منتشر شده است. «واله» در یکی از سی‌دی‌هایش به عشق می‌پردازد. از آن سی‌دی، ترجمهٔ دو آواز کودکانه را بخوانید.


 

کنار راه درختی تنها و غریب ایستاده
همه پرندگانش پریده‌اند
سه تاشان به غرب, سه‌تاشان به شرق
و باقی به سمت جنوب پرواز کرده‌اند
حالا او تنها در باد ایستاده و هیچ برایش نمانده

می‌گویم: «ماما! قصه ندارد
الان خودم زود زود پرنده می‌شوم
روی درخت می‌نشینم و تابش می‌دهم
زمستان‌ها دلداریش می‌دهم و برایش آواز می‌خوانم»

ماما گریه می‌کند:
«فرزندم! برایت می‌ترسم

آن بالا یخ می‌زنی»

می‌گویم:
«ماما! حیف از چشم‌های قشنگت
چرا و اما ندارد

می‌خواهم پرنده شوم»

ماما می‌گوید:
«بچه ام! پس ترا به خدا

این شال پشمی را ببند که سرما نخوری
و این کفش‌های گرم را بردار
زمستان طولانی است
این پالتوی بلند را هم بپوش
وای که دلم چه شور می‌زند
اگر نمی‌خواهی از سرما بمیری این ژاکت را هم . . .
بیرون سرد است سرد سرد»

می‌خواهم پرواز کنم . . . نمی‌توانم
سنگینم
دست و پایم بسته است
از این همه لباس که ماما

به این پرندۀ کوچک پوشانده
غمگین به چشم‌های او نگاه می‌کنم
به خاطر عشق او نتوانستم پرواز کنم.

* * *




توستر گفت:
«تو چه نرم و خوش بویی»

تکه نان نجوا کرد:
«واقعا؟ متشکرم»

توستر گفت:
«کنار تو من گرم گرمم. قلبم برات آتش گرفته. خواهی دید, عشق آدم را خوشگل می‌کنه

و تو به‌زودی قهوه‌ای و برشته می‌شی.
حالا تو دیگه فقط مال منی.
حرارت عشقم را احساس می‌کنی؟»

تکه نان آهی کشید:
«آه . . . فکر کنم این همه عشق برام خوب نیست.»

توستر گفت:
«دیگه اختیارم دست خودم نیست . . .

از عشقت در سوز و گدازم . . .»

تکه نان دیگر چیزی نگفت.
اونقدر آه کشید تا سوخت و سیاه شد.

توستر فریاد زد:
«تو که آبروی منُ بردی، ای داد ای امان چه بدبختی

او حق داشت.

تکه نان را در سطل آشغال انداختند و توستر را به گوشه انبار.



* * *

۱۳۹۳/۰۵/۱۰

من بندۀ آن دمم که ساقی گوید . . .



در زبان فارسی بی‌شمارند اشعاری که مخاطب آن‌ها ساقی است. اگر باور نمی‌کنید در یک مجموعه شعر اینترنتی کلمۀ «ساقیا» را جستجو کنید. فقط در دیوان حافظ بیش از ۲۶ بار به واژۀ «ساقیا» بر می‌خوریم.

در لیست یافته‌ها، نام هیچیک از شاعران آشنای ما غایب نبود. خواجه حافظ و شیخ سعدی و حضرت مولانا به جای خود، حتی عبید زاکانی و مسعود سعدسلمان هم گاهی دست به دامن ساقی شده‌اند.

ساقی زیبا و سیمین ساقی که محرم راز است و حلال مشکلات. که: دور جهان درنگ ندارد و این «شب» و این «دم» بی‌بازگشت، هر جور بگذرانی‌اش، می‌گذرد.

دامنۀ این حضور ساقی در شعر فارسی به ترانه نیز می‌کشد و ما ترانه‌های بسیاری می‌شناسیم که مخاطب آن‌ها ساقی است. من اینجا فقط از چند نمونۀ زیبا و آشنا نام می‌برم.

امشب ای ساقی من مست مستم (رامین)
امشب دلی شکسته دارم، ساقی (مازیار)


و نسخه های خراباتی‌تر چون: ساقی امشب مثل هر شب اختیارم دستته
(احمد آزاد) که در سال‌های اول مهاجرت نقل همۀ مجالس بود. این‌بار اما یک «دوگانه»ی افغانی برگزیده‌ام که این ترانه نیز خطاب به ساقی است. در این ترانه صداها جوری تنظیم شده که حالتی از پژواک را به شنونده منتقل می‌کُند.




* * *

ساقیا مرا دریاب
ترانه خوانان: زنده‌یاد احمد ظاهر و استاد مهوش

در این ترانه صداها جوری تنظیم شده که حالتی از پژواک را به شنونده منتقل می‌کُند.



 

زن و مرد (هر دو)

ساقیا مرا دریاب
پُر کُن از وفا جامم
مستم امشب از غم‌ها
می نخورده بدنامم

زن:
شاید عمر این مستی
چون وفای او باشد
ساغرم تهی ماند
بشکند فلک جامم

مرد:
توبه‌ام مده زاهد
دیگر از می و مستی
فارغ از حسابم کُن
غافل از سر انجامم

من ز بیم رسوایی
گریه می‌کُنم در دل
می کُشد مرا آخر
خنده‌های آرامم
. . .

* * *