«فردریک
واله» یک پروفسور آلمانی است که اشعار و آوازهای بیشماری برای کودکان ساخته.
مجموعهای از این ترانه بهشکل سیدی منتشر شده است. «واله» در یکی از سیدیهایش
به عشق میپردازد. از آن سیدی، ترجمهٔ دو آواز کودکانه را بخوانید.
کنار راه درختی تنها و غریب ایستاده
همه پرندگانش پریدهاند
سه تاشان به غرب, سهتاشان به شرق
و باقی به سمت جنوب پرواز کردهاند
حالا او تنها در باد ایستاده و هیچ برایش نمانده
میگویم: «ماما! قصه ندارد
الان خودم زود زود پرنده میشوم
روی درخت مینشینم و تابش میدهم
زمستانها دلداریش میدهم و برایش آواز میخوانم»
ماما گریه میکند:
«فرزندم! برایت میترسم
آن بالا یخ میزنی»
میگویم:
«ماما! حیف از چشمهای قشنگت
چرا و اما ندارد
میخواهم پرنده شوم»
ماما میگوید:
«بچه ام! پس ترا به خدا
این شال پشمی را ببند که سرما نخوری
و این کفشهای گرم را بردار
زمستان طولانی است
این پالتوی بلند را هم بپوش
وای که دلم چه شور میزند
اگر نمیخواهی از سرما بمیری این ژاکت را هم . . .
بیرون سرد است سرد سرد»
میخواهم پرواز کنم . . . نمیتوانم
سنگینم
دست و پایم بسته است
از این همه لباس که ماما
به این پرندۀ کوچک پوشانده
غمگین به چشمهای او نگاه میکنم
به خاطر عشق او نتوانستم پرواز کنم.
* * *
توستر گفت:
«تو چه نرم و خوش بویی»
تکه نان نجوا کرد:
«واقعا؟ متشکرم»
توستر گفت:
«کنار تو من گرم گرمم. قلبم برات آتش گرفته. خواهی دید, عشق آدم را خوشگل میکنه
و تو بهزودی قهوهای و برشته میشی.
حالا تو دیگه فقط مال منی.
حرارت عشقم را احساس میکنی؟»
تکه نان آهی کشید:
«آه . . . فکر کنم این همه عشق برام خوب نیست.»
توستر گفت:
«دیگه اختیارم دست خودم نیست . . .
از عشقت در سوز و گدازم . . .»
تکه نان دیگر چیزی نگفت.
اونقدر آه کشید تا سوخت و سیاه شد.
توستر فریاد زد:
«تو که آبروی منُ بردی، ای داد ای امان چه بدبختی!»
او حق داشت.
تکه نان را در سطل آشغال انداختند و توستر را به گوشه انبار.
«تو چه نرم و خوش بویی»
تکه نان نجوا کرد:
«واقعا؟ متشکرم»
توستر گفت:
«کنار تو من گرم گرمم. قلبم برات آتش گرفته. خواهی دید, عشق آدم را خوشگل میکنه
و تو بهزودی قهوهای و برشته میشی.
حالا تو دیگه فقط مال منی.
حرارت عشقم را احساس میکنی؟»
تکه نان آهی کشید:
«آه . . . فکر کنم این همه عشق برام خوب نیست.»
توستر گفت:
«دیگه اختیارم دست خودم نیست . . .
از عشقت در سوز و گدازم . . .»
تکه نان دیگر چیزی نگفت.
اونقدر آه کشید تا سوخت و سیاه شد.
توستر فریاد زد:
«تو که آبروی منُ بردی، ای داد ای امان چه بدبختی!»
او حق داشت.
تکه نان را در سطل آشغال انداختند و توستر را به گوشه انبار.
* * *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر