۱۳۹۴/۰۱/۱۶

دور از خانه (۴)


نگاه کن حالا رسیده‌ایم به حیاط. با یک باغچه که دورش نرده دارد. نرده‌های دور گرد، کار بابابزرگ تا گوشه‌های تیز، پای بچه‌ها را زخم نکند. با یک حوض مثلثی وسطش. من یادم نیست اما می‌گویند آن حوض قبلاً مثل همه‌ی حوض‌های قدیمی‌ گود و در زمین بوده و حالا بابابزرگ وردی بهش خوانده  که ‌اینجور بی‌خطر شده. البته برای آب‌تنی ما هنوز کفایت می‌کند. و برای شستن ظرف‌ها و رخت‌ها سر حوض. هر چند ما باز روی لبه‌اش راه می‌رویم، و همدیگر را در حوض می‌اندازیم. ببین فواره هم دارد.



در باغچه آن پایین، پونه‌ها هستند و گل‌های جعفری. این‌ها هم خر زهره‌ها. اما درخت‌ها هم هی تکان می‌خورند و عکس مرا تار می‌کنند. نمی‌دانم ناگهان این درخت‌های انجیر از کجا آمدند. من آن لیف‌های آن‌ور حیاط را یادم می‌آید. لیف خورده‌ای تا حالا؟ واقعاً خوشمزه نیست. مامان‌بزرگ بهش «جگر زلیخا» هم می‌گفت. نمی‌دانم این لغت‌ها را از کجا می‌آورد. فرهنگ لغات خودش را داشت. بعضی واژه‌ها را من فقط از او می‌شنیدم.  

و غذاهایی درست می‌کرد که من هیچ جای دیگر ندیدم. باید روزانه شکم حد اقل ۱۰ نفر را سیر می‌کرد. و گاهی با موادی که در خانه داشت غذایی اختراع می‌کرد. این آخری‌ها که پیر شده بود گاهی به جای نمک، وانیل در کوکو می‌ریخت و یک بار هم به جای خلال هویج،خلال پوست پرتقال در سوپ ریخته بود.

آخ حرف مامان‌بزرگ که می‌شود من دیگر به کلی گم می‌شوم. داشتم می‌گفتم لیف را یادم هست و درخت‌های انار را. شعمدانی‌ها بیشتر در گلدان بودند و جایشان در درگاهی پنجره‌ها بود. حالا تابستان است انگار و یک تور بسکتبال در حیاط پیدا و ناپیدا می‌شود. تاب هم گاهی بود. 

وقتی بچه‌های خانه، مامان و خاله‌ها و دایی‌ها، و بعدها وقتی من و بنفشه کوچک بودیم. زمستان‌ها بابابزرگ گوشه‌ی حیاط یک گلخانه جادو می‌کرد که سرپوشش یک نایلون کلفت بود و تنه اش یک داربست چوبی. و یک بار هم با گربه‌ای که روی سقف گلخانه پریده بود و آن را خراب کرده بود اساسی دعوایش شد.
(ادامه دارد . . . )

* * *

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر