خب این حیاط
ما است. دالان که تمام شد اگر به چپ بپیچی میرسی به کوزههای رُب و تُرشی
که آنجا کنار دیوار ردیف هستند. اینجوری
که نگاه میکنم حیاط بزرگی نیست اما انگار در موارد لازم
کِش میآید. و ناگهان برای یک تخت چوبی و ناگهان برای یک عالمه مهمان
جا دارد.
آخ! این عکس چرا آمد اینجا؟ پدرم روی فرش نشسته و دور و برش چند تایی از پسرعمهها. من و بنفشه در اتاق بالا روی رختخوابها پشت پرده نشستهایم و داریم . . .
اول باید
بگویم که من از یک سفر ۲ ماهه از اروپا برگشته ام. سیزده سالم است. داریم با عروسکهای
جدیدمان بازی میکنیم. با صدای گریهی پدر
میدویم به
حیاط. خبر بد را شنیده. بنفشه انگار میدانست
ولی به من
نگفته بود، حالا گفت.
من میروم
پیش پدر که
دست میکشد روی سرم و گریان میگوید: از من
برادر خواسته بودی. این هم دو برادر کوچک. آخ چرا این عکسها میآیند
حالا . . .
حالا مامان
چرا از در دالان آمده و وسط حیاط خودش را زمین
میزند و شیون میکند که ابراهیم مُرد. بیا برویم از حیاط. اگر
بخواهم همهی اینها را بنویسم از هزار و یک شب خودت هم درازتر میشود.
آخر قصهی
عمه توبا، مادر ابراهیم را که میگفت خدا هر پسری در دامن من گذاشت، ازم گرفت، چجوری این جا
جا بدهم. عمه توبا که دیگر نیست، نه خودش نه پسرهایش. خبر
مرگ پسر دومش عباس را، ۴۰ روز بعد از عروسیاش، اینجا شنیدم.
(ادامه دارد . . .)
* * *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر