۱۳۹۴/۰۱/۱۵

دور از خانه (۳)


آن در چوبی حالا باز شد. بیا از این دالان باریک سرپایین بگذریم که دو طرفش دیوار خانه‌ی همسایه است. آنقدر کوتاه که می‌شود با یک جست بالای آن نشست. مثل «امیر» که حالا باز آن بالا نشسته. هشت سالش است حالا. حالا. . . نه حالا دیگر . . .اصلاً هست؟ کجا؟ . . . نکند؟ . . . دیوارهایی که جان می‌داد برای انداختن توپ به خانه‌ی همسایه. خانه‌ی محمود آقا یا خانه‌ی فاطمه خانم.

نمی‌دانم چرا بعضی خانه‌ها را ما با اسم زن خانه می‌شناختیم و بعضی‌ها را به اسم مردها. اینجوری بود دیگر. آنوقت‌ها اینقدر سوال نمی‌کردم. همه چیز همانجوری که مامان‌بزرگ می‌گفت. همه‌ی غذاها همانجوری که مامان‌بزرگ می‌پخت خوب بود.


این دالان، دالان بهشت، برای من مسیر مستقیمی‌بود که جان می‌داد برای شوت کردن توپ و ماشین سواری. دیوارهای دو طرف برای جهت‌یابی عالی بود. پایین دالان که می‌ایستادی توپ را که از کنار دیوار شوت می‌کردی مستقیم تا در چوبی سر دالان می‌رفت و باز برمی‌گشت پیش آدم. امکان گم شدن و هرز رفتن نداشت.

با ماشین هم می‌رفتی تا ته دالان و دور می‌زدی. دایی‌ها سر تا سر ماشین را نوار شبرنگ بسته بودند. و البته بوق اضافی و خفنی هم داشت. گاهی وقت‌ها، نه، خیلی وقت‌ها دلم هوای آن دالان را می‌کند. پناهگاهی با یک انتخاب کم. یک راه مستقیم، میان دو دیوار، بدون امکان کج رفتن.

ببین! این آلمانی‌ها
می‌گویند گل‌های جعفری بوی گند می‌دهد. راستی چه بی‌سلیقه‌اند بعضی از این‌ها. و شمعدانی هم گویا از مد افتاده. مامان بهش می‌گوید گل پیرزن‌ها.
(ادامه دارد . . .)

* * *

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر