حالا بیا. اول باید از
آن دالان باریک رد شویم. نه، اول زنگ بزن تا آن افاف ابتکاری در را برایت باز کند. راستی گفته بودم برایت که بابابزرگم جادوگر
بود؟ نه. خب حالا میگویم.
شاید همین است که نوشتن از آن خانه را اینقدر مشکل کرده برایم. بابابزرگ مدام در حال بزک کردن خانه بود. و با عشقی عجیب که بیشتر مال مامانبزرگ و ما بچهها بود تا خانه مدام به سر و روی خانه دست میکشید.
شاید همین است که نوشتن از آن خانه را اینقدر مشکل کرده برایم. بابابزرگ مدام در حال بزک کردن خانه بود. و با عشقی عجیب که بیشتر مال مامانبزرگ و ما بچهها بود تا خانه مدام به سر و روی خانه دست میکشید.
پلهها ناپدید
میشدند. چهارچوبهایی که میشد
بهشان گیر
کرد و زمین خورد، خط میخوردند. و اتاقها همسطح زمین میشدند.
آشپزخانهی آن
طرف حیاط در یک تصمیم ناگهانی و با یک راهروی سرپوشیده به خانه وصل میشد. درها کشویی میشدند تا سر راه نباشند و به سر و
صورت بچههای در حال دویدن نخورند.
ناگهان در دل همان راهرو یک حمام خانگی پیدایش میشد که
یک سربینهی تمیز خوشگل داشت. و یک
دیوترم گندهی پر سر و صدا در گوشهی آشپزخانه قد علم
میکرد. خانه خوشگلتر نمیشد، شیکتر
نمیشد، امروزیتر نمیشد، اما روز به روز راحتتر میشد. و تمام وسایل خانه، به کاری میآمد.
بهشت کودکی
من النگ دلنگ زیادی نداشت. باید یک لشکر آدم را جا
میداد. حتی درختهایش انگار
وظیفهای
داشتند. کار خر زهرهها
دور کردن
حشرات بود. و کار پونهها این بود که در خالهبازیهای کودکیمان نقش «سبزی» را بازی کنند. و به ما مجال بدهند که مثل
آدم بزرگها در
ایوان دور هم بنشینیم و سبزی پاک کنیم.
اما تمام عطری که در هوا بود، شبهای
تابستان که توی حیاط فرش میانداختیم توی حیاطی که بابابزرگ عصر دل سیر آبش داده بود و حالا تن
گرم و تمیز و معطرش سفرهی خوشمزهترین
غذای دنیا میشد که مامانبزرگ پخته بود. تمام عطر این
شبها زیر سر گلهای جعفری بود. جعفریها و
محبوبههای شب.
(ادامه دارد . . .)
* * *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر