۱۳۹۴/۰۱/۱۳

دور از خانه (۱)





بهشت کودکی من از نقشه‌ی تهران خط خورده. جراحی پلاستیک شده. مثل یک چروک، یک لکه‌ی ناجور. و نمی‌دانم چرا این روزها، این روزها که صحبت منتقل کردن بابابزرگ به خانه‌ی سالمندان است، ترس برم داشته که اگر من ننویسمش، همین امروز ننویسمش، اگر من همین امشب قصه‌اش را برای تو نگویم، وقتی نباشم، وقتی مامان نباشد و بابابزرگ هم، او، آن بهشت زنده، از همه‌ی حافظه‌ها و رویاها ناپدید شودو شب‌ها دیگر به خواب هیچکس نیاید.

می‌خواهم تا قهر نکرده بنویسمش. می‌ترسم اگر بابابزرگ را در به در کنیم، قهر کند. نازش را می‌کشم تا فقط باشد، بماند و مثل تو گاهی بیاید و تنهایی‌ام را، روح دردناکم را، فوت کند. همینطور که تا حالا بوده، هروقت لازمش داشتم بوده. دست کرده و از یکی از سوراخ‌سنبه‌های بی‌شمارش، از صندوقخانه‌ای، انباری، از اشکافی یا سر تاقچه‌ای، عکسی یا خاطره‌ای درآورده. یک نفس از عطر دیوار‌های کاهگلی، یک نسیم از شب‌های تابستان، یک لکه آفتاب از بعدازظهرهای ساکتش فرستاده برایم، اینجا، در همین ناکجا، تا من اینطور از سرما نلرزم، و با وجود شوفاژ و ده وسیله‌ی گرما‌کننده‌ی دیگر،‌ خودم را در این همه پتو نپیچم. تا یک لحظه کودک بشوم باز، و پناه ببرم به عطر تمیز  لباس‌های مامان‌بزرگ. بخزم در گوشه‌ای، به بخاری که یکه و تنها زورش به تمام زمستان تهران می‌رسید. بچسبم و خودم را به خواب بزنم.



امروز و اینجا که دیگر بهشتی در کار نیست. هرچه هست راندگی است و سرگردانی و کسی هم برای بردن تو نمیآید. اینجا که دیگر نه شب‌های جمعه «جانیدالر» هست و نه شنبه صبح‌ها مدرسه‌ای. و خواب و بیداری تو
برای هیچکس توفیر ندارد. و اصولاً بودن و نبودنت به هیچ جای جهان بر نمیخورد. پس بیا سرت را بگذار روی زانوی من و آرام بگیر تا امشب برایت قصه‌ی خانه‌ای را بگویم که جان داشت، نفس داشت، خانه‌ای که شاعر بود و مرا نوشت.

بیا تا ببرمت به بهشت کودکیام، و در یکی از بعدازظهرهای آن خانه‌ی آفتابی خوابت کنم. یک قیلوله‌ی بیدغدغه
در تاریکی خنک پشت آن حصیرها. در تابستانی که آفتابش کف پاهای برهنهمان را روی موزائیک‌های کف حیاط می‌سوزاند. باور می‌کنی اگر بگویم سی سال است پا برهنه راه نرفتهام؟

جز به آن لکه‌ی ناپدید شده از چهره‌ی تهران انگار من به هیچ زمینی اعتماد ندارم. در آن حیاط حتی انگار از گربه هم نمیترسیدم. وقتی می‌خواهم از آن خانه بنویسم، سرعت ذهنم آنقدر زیاد می‌شود که انگشت‌هایم نمیتوانند واژه‌ها را جمع و جور کنند. تصاویر درهم می‌شوند و مثل فیلمی‌ که دورش تند شده از نظرم می‌گذرند. و دست و دلم می‌لرزد که مبادا گوشه‌ای را، لکه نوری را، قصه‌ای را جایی جا بگذارم و به خانه بر بخورد.

کوچه را بعداً می‌نویسم. کوچه‌ی باریکی که یک جوی بویناک دو نیمش کرده بود. بچه‌های محل را هم بعداً می‌نویسم.
(ا دامه دارد . . .)

* * *

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر