بله! صهبا خانم!
اینها بود
تا ادارهٔ کودکان استثنایی (معلول) تصمیم گرفت در بارهٔ زندگی و مدرسه رفتن ما
یک فیلم بسازد. کابوس من که از صداهای بلند بیزارم، صدای برخورد آن چکش بر آن تختهٔ
لعنتی بود که آن روزها نمیدانستم اسمش «کلاکت» است. و روزها و روزها ما از درس و مدرسه
افتاده بودیم و تمام مدرسه به هم ریخته بود که از پلان یک تا هزار و یک، مسخرهترین
حرفها را بزنیم و بیمعناترین قصهها را بازی کنیم. تنها صحنهٔ خوبش آنجا بود
که باید از روی کتاب درسی میخواندم. هم راستراستکی بود و هم انتخاب متن خوب بود.
شاید هم خودم انتخاب کرده بودم.
ما در کتاب
درسیمان قصهای داشتیم به نام «دوازده برادر». ۱۲ برادر که نماد ۱۲ فصل سال بودند و شده
بودند فرشتهٔ نجات دختری که گمانم شب تاریک زمستانی در بیابان گم شده بود. دور
آتش نشسته بودند و برادرها انگار میخواستند جوری دخترک را خوشحال کنند. «دخترک
گفت من بنفشههای کوچک را خیلی دوست دارم. اما در این زمستان بنفشه پیدا نمیشود.»
بینمکترین
صحنهٔ فیلم وقتی بود که مامان میآمد مدرسه دنبال من، و من باید بیمزهترین حرفهای
زندگیام را میزدم که حتی با عقل بچهی ۸ ساله که من بودم هم جور درنمیآمد.
ببین اولین سؤال من وقتی ظهرها خسته و گرسنه مامان را میدیدم مثل همۀ بچههای
دنیا این بود: «نهار چی داریم مامان؟» (سر ظهر برای من مسأله و سؤالی مهمتر از
این وجود نداشت.)
حالا گوش کن
که من باید چی میگفتم: «مامان! من دوست ندارم زمان بگذره. چون امروز فردا میشه،
فردا پسفردا میشه و من بزرگ میشم و دیگه هیچکی منو دوست نداره.»!! (ای خدا. یخ
بَستم.) آخه بابا، اولین آرزوی هر بچهای اینه که بزرگ بشه. هرجور فکر میکنم این
جملههای تخمی تخیلی از زبون یه بچهی مو فرفری که تُخسی از سر و روش میباره، هیچ
جوری جور در نمیاد.
تازه قبل از
دیدار با مامان باید میرفتم پالتوم رو از روی جالباسی که به دیوار مدرسه نصب شده
بود برمیداشتم و میپوشیدم و راه پله رو پیدا میکردم و میرفتم پایین که مامان
منتظرم بود. خب این کار هر روزم بود. مشکلی نداشتم. اما باید برای پیدا کردن پالتو
و راه پله یک کمی میگشتم GPS که نداشتم.
دست میکشیدم
روی دیوار تا پالتوم رو پیدا کنم. بعدش هم با کمی اینور و آنور به پله ها میرسیدم.
اما نه! این کار باید جلوی دوربین بدون یک سانت پس و پیش انجام میشد. چون ما «نابینای
معمولی» لازم نداریم. «سوپر نابینا» میخواهیم به نمایش بگذاریم که هرگز دنبال
هیچی نمیگردد. اَجیمَجی میکند تا ما هم یادمان برود که اصولاً مشکلی وجود داشته.
نمیدانی
فیلمبرداری این صحنههای تکراری و بیمعنا برای من هشت ساله٬ که از شور و شیطنت
سر میرفتم چقدر خستهکننده و پُر استرِس بود.
یک روز هم یک گوسفند بدبخت را آورده
بودند (به خدا عین حقیقت است) زبانبسته را گذاشته بودند روی میز مدرسه که مثلاً
من لمسش کنم و از رویش با خمیر، یک گوسفند بسازم. گوسفند بیچاره از گرما و نور
شدید دوربینها و پروژکتورها خون دماغ شده بود انگار. بعد هم یکی از همان آقایان،
هیولایی با خمیر ساخت که شبیه همه چیز بود جز گوسفند که دادند دست ما. که یعنی
بله، ما اینجوری به بچههای نابینا سواد و کمالات یاد میدهیم.
بگذریم از
اینکه ادارهٔ کودکان استثنایی اگر اصولاً کاری انجام میداد، همانا چوب گذاشتن
لای چرخ پدر و مادرها بود و سنگ انداختن جلوی پای مربیان مدرسه که اگر من در
زندگی به جایی رسیدم و همین نیمچه سوادم را مدیون خون دلخوردنهای آنها هستم که
همیشه زیر میز ماندند. مدیر مدرسه و معلمهای نازنینی که اسمشان در هیچ روزنامهای
نیامد.
و اینها
بود تا زمان انقلاب که دیگر هیچکس نمیخواست ریختِ ما را ببیند. از هر مدرسهای
که میرفتیم سه سوت میانداختندمان بیرون و در را هم پشت سرمان قفل میکردند. یکبار
هم مدیر یکی از همان مدارس (زن کریهالمنظری که خون صدها دختر مدرسهای به گردنش
است) خیلی راحت در چشم مادرم گفت: «این بچه درس خواندن میخواهد چکار. برود سر
قبرها قرآن بخواند.»
که البته اگر اینطور شده بود امروز در
آن مملکت که قبرستانهایش از دانشگاههایش آبادتر است، نانم در روغن بود. و ما
خیلی ممنون بودیم که عجالتاً از اعدام در رفته بودیم. خلاصه بار سفر بستیم و آمدیم
اروپا و دیدیم بهتر است به ترقیات سینمایی ـ مطبوعاتیمان در دیار فرنگ ادامه بدهیم.
لا اقل خدا پدر اینها را بیامرزد که در ازای معلق زدن به آدم یک لقمه نان و کباب
هم میدهند. حقوقی که ما نصف بیشترش را میدهیم بالای لباس و کفش.
چون هر
هیاتی از هر جای دنیا که راهش به مدرسهٔ ما میافتد، هر وزیر و وکیلی که به هر
علتی از این مدرسهٔ فراخ دیدار میکُند، یک سری هم به دفتر ما میزند و یک چند
دقیقهای به دستهای ما نگاه میکند و به قول رئیسمان حیرت میکند.
بیچاره
همکارهای آلمانی من خیلی آدم هستند که اعتراض نمیکنند و تلافی اینهمه توجه به من
و بیتوجهی به خودشان را سرم در نمیآورند. مثل دیروز که همکارانِ دیگر طفلکها
زیر میز بودند و ما باز در روزنامه. با وجود اینکه کار همهمان یکی است.
دمشان گرم.
گمانم خوب فهمیدهاند که ما از آنها نیستیم که یابو برمان دارد و با دو بار در
روزنامه بودنِ اسم و عکسمان، فکر کنیم که علیآباد هم جایی است. دیروز وقتی به
اصطلاح پرِسِنتِیشِن ما تمام شد، همه کمی بهبه و چهچه کردند. و ده ثانیه بعد
نشستند دور هم به خوردن ساندویچ و گپ و گفتوگو و اصلاً یادشان رفت که ما آنجا
نشستهایم.
ما هم دست
از پا درازتر برگشتیم پیش همانها که دیروز زیر میز بودند. پس بگذار صدای خواستنی
پرویز پرستوی خطوط آخر این متن را بنویسد:
«رها کردم دیگه دوز و کلک
رو
میدونم قدر
این نون و نمک رو
جهان با ما
به مولا سازگاره
بنازم گردش
چرخ و فلک رو.»
تو خودت از
این چند خط، پُل بزن به فیلم «میهمان داریم». تو خودت پُل بزن به حرفهای رضا. به زخمی
که روی دل هزار پدر و مادر جنگدیده درد میکُند و تیر میکشد.
از روی میز افتادن از آن که ما فکر میکنیم، خیلی آسانتر است. که در
بهترین حالت: ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز . . .
بله صهبا
خانم، اینجوریاس!