صهبا خانمی
که شما باشین، سهشنبهای که مریض بودم و خونه خوابیده بودم زنگ زدم ببینم سر کار
چه خبره، دیدم همکارم رفته زیر میز داره کامپیوتر منو باز میکُنه ببره یه جای
دیگه وصل کُنه؛ چون قرار بود بنده مثل همیشه جلوی آقای وزیر که قرار بود بیاد
بازدید مدرسه معلق بزنم و مثلاً طرز کار یک نابینا با کامپیوتر رو نشون بدم.
والله صهبا
خانم از خصوصیات پیری یکی هم اینه که هر چیزی آدم رو به یاد یه چیز دیگه میندازه.
یعنی نصف وقت و انرژی آدم به این میگذره که هی تو ذهنش عقب جلو کنه تا ماشین
قراضهٔ فکرش رو از وسط یک عالمه تصویر و قصه که همینطور بینظم و درهم برهم تو
حافظه تلنبار شده، در ببره و برسه به زمان حال. بدون اینکه گوشهٔ گلگیرش به یه
عکس ناجور گیر کُنه، یا تو دستانداز یک خاطرهٔ تلخ بیافته. که اونوقت بیا و
درستش کُن.
بله! داشتم
میگفتم. ما هم از این دیدار وزیر یهو یاد همۀ وقتهایی افتادیم که باید جایی به
نمایش گذاشته میشدیم. و «این» یعنی «خیلی» وقتها. حالا بگذریم که همۀ ما به نحوی
یه روز پا پتی پرت میشیم جلوی دوربین و فقط اولین جملهٔ دیالوگمون که یه جیغ
بنفش باشه از پیش نوشته شده. به نفس که بیافتیم، دیگه باقیش پای خودمونه که تو این
صحنهٔ گل و گشاد و بی در و دروازه بهترین بازی رو نشون بدیم.
درست یادم
نیست اولین بار کِی بود. شاید یک مصاحبه با مجلهٔ «کودک و زندگی». آنجا بود که
خبرنگار ازم پرسید: «وقتی بزرگ شدی دلت میخواد چه کاره بشی». انگار گفته بودم:
«معلم یا پرستار». نمیدانم چرا. معلمی شاید، اما پرستاری . . . هرگز بهش فکر هم
نکردم. شاید آن وقتها قصهای خوانده بودم که پرستار مهربانی قهرمانش بود.
از دفتر آن
مجله به خاطر آن مصاحبه یک کتاب «تام سایر» گرفتم و این آغاز آشنایی من با «مارک
تواین» بود. پس میشود گفت که آن گفت و گو به زحمتش میارزید.
نه خدایا!
بار اول انگار وقتی بود که باید به امید گرفتن یک پیانو!! از دست «علیاحضرت» جلوی
ایشان میرقصیدم و ترانۀ آن روزها بسیار محبوبی از «فریدون فرخزاد» میخواندم. روز
قبلش هم باید جلوی مجسمهٔ «اعلیحضرت» متنی را که نمیفهمیدم، روخوانی میکردم.
یادم هست گل را با غیظ به سمت مجسمه پرتاب کردم.
ولی دیدار
با خانم «فرح دیبا» خب البته که پیانویی در کار نبود. پیانو را پدر سالها بعد با
حقوق کارمندی خرید. یادم هست آن دیدار در «اردوی رامسر» اتفاق افتاد. در حاشیهٔ
آن بازدید، نمایشگاهی برپا کرده بودند از اسباببازیها و وسایل مخصوص نابینایان
که ما حق دست زدن به آنها را نداشتیم. (نمایشگاه! اسمش رویش است دیگر).
هشت ساله که
بودم یکبار به برنامۀ تلویزیونی «خانه و خانواده» دعوت شدم. آن روزها معلم کلاس
ما یک فرشتهٔ نازنین بود به نام «خانم توسلی» که البته چون لهجهٔ آذربایجانی
غلیظ داشت، از نظر دستاندرکاران برنامه، برای نمایش دادن در تلویزیون هیچ مناسب
نبود. پس ما را با معلمی به آن برنامه بردند که شیکتر و جوانتر بود. «خانم
بروجردی» آن روزها هنوز شوهر نداشت.
بعدها . . .
بعدها . . . در مملکتی که ۱۷ شهریور داشت، آن خانم معلم جوان هم
دو بچهٔ کوچک داشت و شوهری روی صندلی چرخدار. طفلک آن خانم معلم. طفلک شوهرش.
طفلک آن مملکت.
خلاصه رفتیم
و یک «میهن خویش را کنیم آباد» خواندیم. سال ۵۲. ما اینیم دیگه. یک گل
دادند به دستمان که ته و توی ساقه و ریشهاش را در بیاوریم که مثلاً نشان بدهند
با یک بچهٔ نابینا چهجوری باید کار کرد. من گل را سر ضرب شناختم. اطلسی بود و من
اطلسی دوست دارم. این جزئیات یادم نمیماند اگر نوار کاستی از آن برنامه نمیداشتم.
بعد نوبت
«برنامۀ کودک» رادیو بود. خانم «پروین چهرهنگار» ازم پرسید: «اسمت چیه؟» مثل بچهٔ
آدم گفتم: «شبنم همتیان». گفت: «همتیار؟« گفتم: «نه! همتیان» و روی حرف «نون»
تأکید کردم. آنها هم وقت ادیت نوار مصاحبه همه را بریدند و نتیجه این شد که ما
اسممان را مثل دیوانهها با تأکید دولا پهنا روی حرف «نون» گفتیم.
در پایان آن
مصاحبه به من که به خاطر نابینا بودنم آنجا بودم، یک سِت وسایل نقاشی هدیه
دادند.! مداد رنگی و آبرنگ و ماژیک و چند کتاب که عمدتاً تصویری بود. من البته از
رو نرفتم و نقاشی کشیدم و رنگ کردم تا عقب نمانم.
[ادامه دارد . . .]
[ادامه دارد . . .]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر