مرد:
آمد چون ستاره در شامم دوباره
امشب مثل هرشب بیمهری نداره
مستی؟
زن: اوه نه، نه!
مرد: هستی؟
زن: نه والله
مرد: پس چرا چشمت خُمار می گرفته؟
زن: چشمم مِی دارد، مستی میبارد
تا شوی مست از نگاهم رفته رفته
مرد: ای در مستی افسانه، شدم آخر دیوانه
زن: من مست و تو دیوانه، که برد ما را خانه
هر دو:
ای در مستی افسانه، شدم آخر دیوانه
من مست و تو دیوانه، که برد ما را خانه
زن: من دام عشقم
مرد: رام عشقم
زن: سرخوش از می جام عشقم
مرد: زیباپرستم
زن: من همچو آتش گرم و سرکش
مرد: من به شعلۀ آن روی دلکش پروانه هستم
مرد: ای در مستی افسانه شدم آخر دیوانه
زن: من مست و تو دیوانه، که برد ما را خانه
هر دو: . . .
آمد چون ستاره در شامم دوباره
امشب مثل هرشب بیمهری نداره
مستی؟
زن: اوه نه، نه!
مرد: هستی؟
زن: نه والله
مرد: پس چرا چشمت خُمار می گرفته؟
زن: چشمم مِی دارد، مستی میبارد
تا شوی مست از نگاهم رفته رفته
مرد: ای در مستی افسانه، شدم آخر دیوانه
زن: من مست و تو دیوانه، که برد ما را خانه
هر دو:
ای در مستی افسانه، شدم آخر دیوانه
من مست و تو دیوانه، که برد ما را خانه
زن: من دام عشقم
مرد: رام عشقم
زن: سرخوش از می جام عشقم
مرد: زیباپرستم
زن: من همچو آتش گرم و سرکش
مرد: من به شعلۀ آن روی دلکش پروانه هستم
مرد: ای در مستی افسانه شدم آخر دیوانه
زن: من مست و تو دیوانه، که برد ما را خانه
هر دو: . . .
* * *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر