ای رقیب اگر یار او شدی همچو من
مهربان شو
ترک او مگو، در وفای او یکدل و یکزبان شو
آن که همچو جان میپرستمش، آرزوی تو دارد
آن که بستهام دل به موی او، دیده سوی تو دارد
چو نشستی به خانۀ او
دگر از او بهانه مجو
به کنارش تو بمان
که گذشتم من از او
با آن افسونگر چون نوشی ساغر، از من یاد آور
آنکه در پی او چشم حسرت من خیره مانده به ره، رفت و یار تو شد
آن که در دل من مانده داغ غمش، بیخبر ز دلم، غمگسار تو شد
گرچه بودم بستۀ مویش، بهره ز رویش نبُردم و رفتم
هستیام او بود و به دستت هستی خود را سپُردم و رفتم
ای رقیب اگر یار او شدی . . .
* * *
ترک او مگو، در وفای او یکدل و یکزبان شو
آن که همچو جان میپرستمش، آرزوی تو دارد
آن که بستهام دل به موی او، دیده سوی تو دارد
چو نشستی به خانۀ او
دگر از او بهانه مجو
به کنارش تو بمان
که گذشتم من از او
با آن افسونگر چون نوشی ساغر، از من یاد آور
آنکه در پی او چشم حسرت من خیره مانده به ره، رفت و یار تو شد
آن که در دل من مانده داغ غمش، بیخبر ز دلم، غمگسار تو شد
گرچه بودم بستۀ مویش، بهره ز رویش نبُردم و رفتم
هستیام او بود و به دستت هستی خود را سپُردم و رفتم
ای رقیب اگر یار او شدی . . .
* * *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر