یادداشتی با الهام از ترانۀ «دو قُمری»
شعر و آهنگ: جهانبخش پازوکی
ترانهخوان: بتی
شعر و آهنگ: جهانبخش پازوکی
ترانهخوان: بتی
دوتا قُمری مسافر با ما همخونه
شدن
جون دادن تا عاقبت صاحب یک لونه شدن
لونشونو قُمریا به قیمت جون ساختن
با هزاران تکه چوب تو طاق ایوون ساختن
کودکم! حرفاتو آهسته بزن!
قُمریا بیدار میشن، از آدما بیزار میشن
این دوتا بیآزار، وحشت از خطر دارن
طفل بیبال و پری رو زیر بال و پر دارن
این دوتا مُرغ نجیب از کینهها برحذرن
اونا از خودخواهی ما آدما بیخبرن
کودکم! راهتو آهسته برو
قُمریا بیدار میشن، از آدما بیزار میشن
جون دادن تا عاقبت صاحب یک لونه شدن
لونشونو قُمریا به قیمت جون ساختن
با هزاران تکه چوب تو طاق ایوون ساختن
کودکم! حرفاتو آهسته بزن!
قُمریا بیدار میشن، از آدما بیزار میشن
این دوتا بیآزار، وحشت از خطر دارن
طفل بیبال و پری رو زیر بال و پر دارن
این دوتا مُرغ نجیب از کینهها برحذرن
اونا از خودخواهی ما آدما بیخبرن
کودکم! راهتو آهسته برو
قُمریا بیدار میشن، از آدما بیزار میشن
کاملاً تصادفی در یک برنامۀ رادیویی این ترانه را شنیدم و بیاختیار اشکهایم ریخت. نمیدانم اول به آن مسافران بیگناه هلندی فکر کردم که با اصابت موشکی که معلوم نیست با کدام دست کینهجو پرتاب شد به جسد و خاکستر تبدیل شدند. یا به کودکان فلسطینی و اسرائیلی که روزانه قربانی جنگی میشوند که سالهاست دستان کینهجو آتش آن را تیز میکنند.
اشکهایم ریخت و از خودم پرسیدم، چه میشود که دستان کوچک کودکان ما به این دستهای مرگآور تبدیل میشوند.
شاید قدم اول همان سنگی است که به پرندۀ کوچک نشسته بر بام و درخت پرتاب میشود و ما نادیدهاش میگیریم. سنگ انداختن تمرین خوبی برای سیلی زدن است. و سیلی زدن تمرین خوبی برای شکنجه دادن.
سیلی که گاه به چهرۀ خواهر فرود میآید و گاه به صورت همسر و ما باز نادیدهاش میگیریم. سیلی که عادت دست میشود و به صورت انسانی فرود میآید که تنها جُرمش این است که مثل ما فکر نمیکُند. دستِ سیلی راحت شلاق بهدست میگیرد.
دست کودک سنگانداز به دست مردانۀ سنگسار تبدیل میشود و سنگهایش را اینبار از روی کینه و حسادت به سمت زیبایی و عشق پرتاب میکُند. اما این هنوز آخرین سنگ این «هفت سنگ» خطرناک نیست. از سنگ زدن به پرواز و زیبایی تا منفجر کردن هزاران انسان بیگناه و موشکاندازی و بمبباران یک قدم کوچک بیشتر نیست.
دستی که خود را مسؤول بهشت و جهنم دیگران میداند، بیتردید دست مرگ است. دشمن زندگی است. خود را مُجاز میداند انسانی را که به گمان او گناهکار است بکُشد و به آتش جهنم بسپارد. معتقد است انسان بیگناه اگر کُشته شود چیزی را از دست نداده و آسایش آن جهانی خواهد دشت. پس با وجدان آسوده و بیپروا میکُشد. وحشیانه میکُشد و قربانیانش را دستچین نمیکُند.
کودکم! دستی که تصویر عشق را از آینه خط میزند، دست سنگ و سیلی است. «حرف، حرف من است» مقدمۀ سکوتِ مرگ است.
کودکم!
حرفاتو آهسته بزن!
راهتو آهسته برو!
قُمریا بیدار میشن، از آدما بیزار میشن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر