یک نمایشنامۀ موزیکال از مجلس خواستگاری دو نفره!
امیدوارم همۀ قصهها همینجوری ختم بخیر بشه، اما خیلی خوشبین نیستم. آخه این
ترانه حداقل ۴۵ سالی قدمت داره.
ترانۀ خواستگاری
با صدای: «بهشته» و «ویگن»
مرد:
نازت کشیدم دیدم سرانجام
کشیدی دست از افسون و دلآزاری
قدم نهادم به خانۀ تو
که راز دل تو را گویم
کنم از تو خواستگاری
نازت کشیدم دیدم سرانجام
کشیدی دست از افسون و دلآزاری
قدم نهادم به خانۀ تو
که راز دل تو را گویم
کنم از تو خواستگاری
زن:
از شکوه بگذر من بیگناهم
گرت چندی بیازردم پشیمانم
اکنون که بر تو افتد نگاهم
تو را بینم اسیر عشق
این سحر از چشم تو خوانم
[خوب حرف بزن، توضیح بده، از تموّل، از سرمایه . . . ]
از شکوه بگذر من بیگناهم
گرت چندی بیازردم پشیمانم
اکنون که بر تو افتد نگاهم
تو را بینم اسیر عشق
این سحر از چشم تو خوانم
[خوب حرف بزن، توضیح بده، از تموّل، از سرمایه . . . ]
مرد:
سرمایۀ من باشد دل من
دارم دلی چون آیینه روشن
سرمایۀ من باشد دل من
دارم دلی چون آیینه روشن
زن:
بگو چه باشد اندیشۀ تو
آگه نباشم از پیشۀ تو
بگو چه باشد اندیشۀ تو
آگه نباشم از پیشۀ تو
مرد:
تو میدانی عاشقم
بود عشقت پیشهام
نباشد جز عشق تو
به گیتی اندیشهام
تو میدانی عاشقم
بود عشقت پیشهام
نباشد جز عشق تو
به گیتی اندیشهام
زن:
بگو جز عشق و وفا
سخنهای دیگری
بگو از سیم و زَرَت
ز شال و انگشتری
بگو جز عشق و وفا
سخنهای دیگری
بگو از سیم و زَرَت
ز شال و انگشتری
مرد:
مخواه از من مکنت چندان
جای این هدیهها
در رهت بخشم سر و جان
مخواه از من مکنت چندان
جای این هدیهها
در رهت بخشم سر و جان
زن: خونۀ شخصی داری؟
مرد: خونۀ دلم مال توست.
زن: اتومبیل سواری؟
مرد: اوه، تو باید بهروی چشمم بنشینی.
زن: مقام؟
مرد: مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق.
زن: مهریه چی؟
مرد: یک سیر نبات.
مرد: خونۀ دلم مال توست.
زن: اتومبیل سواری؟
مرد: اوه، تو باید بهروی چشمم بنشینی.
زن: مقام؟
مرد: مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق.
زن: مهریه چی؟
مرد: یک سیر نبات.
زن:
مهرت اگرچه بر دل نشسته
نمیخواهم عمری بینوا مانم
با دست خالی با چشم بسته
چگونه پا نهم در ره؟ خدایا نمیتوانم
نمیخواهم عمری بینوا مانم
با دست خالی با چشم بسته
چگونه پا نهم در ره؟ خدایا نمیتوانم
مرد:
غافل ز گنج عشق و جوانی
مشو ای جان که در پایت گوهر ریزم
مستم ز عشقت آنسان که دانی
اگر از من تو جان خواهی ز عشقت نمیگریزم.
مشو ای جان که در پایت گوهر ریزم
مستم ز عشقت آنسان که دانی
اگر از من تو جان خواهی ز عشقت نمیگریزم.
زن:
من هم ز عشقت نمیگریزم
عشق و محبت باشد جهیزم
عشق و محبت باشد جهیزم
مرد:
دگر چه گویم از نسیه و نقد
این گفتگوها باشد سر عقد
دگر چه گویم از نسیه و نقد
این گفتگوها باشد سر عقد
زن: اصلاً میدونی چیه؟ من جز محبت از تو چیزی نمیخوام.
مرد: حالا که اینطور شد بذار منم بهت بگم که از تمول بیبهره نیستم. فقط میخواستم
ببینم نظر تو چیه.
چو دارم اکنون یقین که بر من دل بستهای
سخن میگویم درست، تو خوبی وارستهای
مخور غم از بهر مال، مرا باشد سیم و زر
بریزم در پای تو، چه خواهی جز این دگر
سخن میگویم درست، تو خوبی وارستهای
مخور غم از بهر مال، مرا باشد سیم و زر
بریزم در پای تو، چه خواهی جز این دگر
زن و مرد (با هم)
ز مهرت باشد دل روشن
با توام با توام
تا بود جان در تن من
ز مهرت باشد دل روشن
با توام با توام
تا بود جان در تن من
* * *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر