۱۳۹۳/۰۴/۲۱

اون دست گرم و مهربون (یادداشتی بر ترانۀ همخونه)



قبل از  نوشتن این یاداشت سعی‌ کردم فضای خانه‌ای را تصور کنم که زنی‌ در آن این ترانه را زمزمه می‌کند. زن شاید در حال جمع و جور و رفت‌ و روب و شست‌وشو است. در خانه کسی‌ نیست. زن تنهاست با روزمرگی ملالت‌بار کارهای خانه و جز دل دیوانه‌اش مخاطبی ندارد.


ای دل من‌ ای دیوونه
بذار برم از این خونه

می‌شود هم زنی‌ را تصور کرد که بیدار و بی‌خواب کنار مردی خسته که یا خواب است و یا خود را به خواب زده، دراز کشیده و با خود فکر می‌کند، وقت رفتن کدام تکه از خاطراتش را در کدام چمدان بگذارد.

شاید دو همخانه دارند در سکوت صبحانه می‌خورند. زن دارد قهوه‌اش را شیرین می‌کُند؛ مردش را عاشقانه نگاه می‌کُند و در همان حال در ذهن، نامۀۀ خداحافظی برای او می‌نویسد. (ذهن زن‌ها هم‌زمان به هزار راه می‌رود.)

از همۀ خطوط ترانه پیداست که این خانۀ زیبا، زمانی‌ پُر از عطر عشق بوده. پُر از نوازش و خاطرات شیرین. اما حالا . . .

همخونۀ من ای خدا
از من دیگه خسته شده
کتاب عشق ما دیگه
خونده شده بسته شده
خونه دیگه جای غمه
اون داره از من دور می‌شه
این خونۀ قشنگ‌مون
داره برامون گور می‌شه

به این تشبیه عشق به کتاب خیلی‌ فکر کردم. کتاب‌هایی هستند که ما را در تمام زندگی‌ همراهی می‌کنند. کتاب‌های شعر، کتب آسمانی، گاهی‌ حتا کتاب‌های کودکی‌مان را نگاه می‌داریم برای اوقات دلتنگی. بعضی‌ کتاب‌ها را هم یک بار می‌خوانیم و فراموش می‌کنیم. پاره‌ای را هم تا نیمه می‌خوانیم و رها می‌کنیم.

عشق هم می‌تواند شاعرانه و آسمانی و جاودانی باشد. یا کودکانه و عجول و زودگذر. چون کتاب بسته‌‌ای در قفسۀ کتاب زندگی‌. چند عکس در آلبوم عکس‌هامان.

عشق گاهی مثل باران بهار، ناغافل می‌‌آید و ناگهان هم می‌رود و ما را اندوهگین و گیج بر جا می‌‌گذارد. گاهی‌ هم درست وقتی‌ منتظرش نیستیم، مثل پرنده‌ای کوچک آرام می‌‌آید و روی شانه‌مان می‌نشیند و ما را به حضور رنگین و مترنم‌اش عادت می‌دهد.

هزار رنگ و نیرنگ دارد و تا نتوانیم تعریفش کنیم، گاهی چون مُروارید می‌لغزد و از تور واژه‌هامان می‌گریزد و گاهی چون بهمنی فرود می‌‌آید تا یک‌باره از گفتن بمانیم. 

در خانۀ ترانۀ ما عشقی‌ دارد کمرنگ می‌شود و به پایان می‌رسد. مهم نیست کدام یکی‌ کتاب را می‌بندد. همخانه‌ای از همخانه‌ای خسته شده و درهای گفت‌وگو را بسته. 

وقتی‌ به یاد اون‌روزا
بوسه به موهاش می‌زنم
سرش به کار خودشه
انگار نه انگار که منم


شب تا میام حرف بزنم
اون خودشو به خواب زده
اون مثل روزگار شده
یه روز خوبه، یه روز بده  

زیبایی و لطافت این ترانه در این است که کسی‌، کسی‌ را متهم نمی‌کُند. زن انگار دارد از یک اتفاق حرف می‌زند. قصه‌ای را تعریف می‌کُند. مردش را نشانه نمی‌گیرد. برای محبت و نوازش التماس نمی‌کُند، عشق گدایی نمی‌کُند، عشق زوری و اجباری نمی‌خواهد. در مقابل سکوت مرد، رفتن را برمی‌گزیند. اندوه و خستگی مردش را می‌بیند و استیصال او را درمی‌یابد. 

اون دست گرم و مهربون
با دست من قهره دیگه
چشمای غمگینش با من

قصۀ شادی نمی‌گه 
 

او تسلیم خواست معشوقی که مثل روزگار شده، و به تعبیری تسلیم سرنوشت می‌شود.

اغلب سکوت در درگیری‌های عاطفی، روشی‌ مردانه و سازش و تسلیم، راه حلی زنانه است. اما من دوست‌تر دارم در این رفتن چهرۀ دیگری از عشق را ببینم: پذیرفتن و رعایت خواست معشوق، تعبیری از عشق است که اسارت و مالکیت را برنمی‌تابد و زنجیر را از واژنامۀ دوست‌داشتن خط می‌زند. 

گاهی‌ هم می‌شود کتاب بسته‌ای را دوباره باز کرد و خواند، با هم خواند، با مهربانی و سرِ صبر. نکند در میان این‌همه واژه و خط و صفحه حرفی از قلم افتاده باشد.

جنگیدن بی‌اسلحه برای عشق هم راهی‌ است، راه سومی‌ در کنار سکوت و تسلیم. برای بستن چمدان همیشه وقت هست؛ اما آن قهوۀ با هم، اگر سرد شود، از شیرینی می‌افتد.

* * *


همخونه
کلام: ایرج جنتی‌عطایی،
آهنگ: پرویز اتابکی
تنظیم آهنگ: واروژان
خواننده:‌ گوگوش


 

* * *

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر