نگاهی به ترانۀ «تو کی هستی» با
صدای «سپیده»
دو انسان از کنار هم رد میشوند. دو نگاه در هم گره میخورد.
صدایی به دلی مینشیند. یک لحظه و . . . عشق متولد میشود. اما این نوزاد تازه بهدنیا
آمده، مواظبت میخواهد. غذا و هوا و نور میخواهد. نوازش و لالایی و قصه لازم
دارد.
. . .
و تا چشم بههم بگذاریم، بزرگ شده و از شیرینی کودکانه افتاده؛ یک شخصیت مستقل و گاهی حتی بیگانه با ما. راه خودش را میرود و ساز خودش را میزند. گاهی حتی زورش به ما میرسد و دست و پا گیر میشود. نه «در» همان میماند که بود و همیشه بر یک پاشنه میگردید، نه رودخانه همان.
زن امروز با دخترک نوجوان عاشق دیروز فرق دارد. و این تفاوت فقط در چروکهای ریز صورت و تکوتوک موهای سفید نیست. رویاها و خواستههایش عوض شده. گاهی تلختر شده، گاهی مهربانتر. صبورتر است یا بیقرارتر. خستهتر یا عاشقتر. اما همان نیست که در آغاز رابطه بود.
آن دیگری هم ـ پسرک جوان دیروز ـ برای خودش مردی شده و باید از پس توقعات جامعۀ مردسالار بربیاید و باری که بر دوش دارد کم سنگین نیست. در عرقریزان نان و معاش، دو عاشق، شعر عاشقانه را از یاد میبرند. خستگی، اخم را بر جای نوازش مینشاند و خواب را به جای لالایی. رویاهای قدیمی رنگ باختهاند و این دیگر دستان شیدا و شوریدۀ دو تازهکار زندگی نیست که آینده را نقاشی میکند.
زندگی روزمره مثل آسیابی قدیمی میچرخد. چنان با مهارت و چنان بیصدا که ما وجودش را از یاد میبریم. دیگر مثل آغاز رابطه، روزها و ساعتها و ثانیههای انتظار را نمیشمریم. فقط بیحرف و گیج در این گردونۀ پُر شتاب میگردیم و میگردیم.
البته این روند تا حد زیادی طبیعی است. طبیعی است که بعد از گذشت ده پانزده سال دیگر با شنیدن صدای پای آن دیگری دلمان نلرزد. بدیاش این است که چون نقشمان را خوب از حفظ هستیم، دیگر به خودمان برای از کار در آوردنش زحمت نمیدهیم. یعنی کاملاً آرام و بیصدا میلغزیم به راه «الاغروی» رابطه.
در هیاهوی جاری زندگی، خودِ خودمان را هم فراموش میکنیم چه رسد جفتمان را. گاهی حوصلۀ خودمان را هم نداریم. دلمان برای تنهاییمان تنگ میشود. در کنار آن دیگری فضای نفسکشیدن کم میآوریم. عادتها و صداهایش که روزی برایمان شیرین و دلنشین بود، اعصابمان را خورد میکند. آلمانیها ضربالمثلی دارند که شبیه «با هم از صعب و آسان گذشتن» است.
دو همسفر در راه زندگی؛ و گاهی این سفر چنان نفسگیر و دشوار
است که حواسمان به همسفرمان نیست. چنان گرم رفتن هستیم که به چپ و راست هم نگاه
نمیکنیم، چه رسد به پشت سر. علامتها را نمیبینیم. نمیفهمیم همسفرمان کی راهش
را عوض کرد و به راه دیگر رفت.
خداحافظیاش را نشنیدهایم. یکباره میبینیم اثری از آن دیگری نیست و تنهاییم. نه از همبالین خواستنی اثری هست، نه از غزل و شور عاشقانه. و دیر زمانیست حرفهامان دیگر نه گفتگو، که تکگویی است. خطِ ارتباط شکسته است و راهِ نگاه بسته. وقتی چنان غریبه و تلخ هستیم که دیگر واژه به زهر هلاهل تبدیل میشود، دیگر برای گفتن دیر است.
نمیدانم در روزگار ما زندگی همراه با تشنج و فشار در وطن مقصّر بود یا سختیهای زندگی در غربت. هرچه هست این تنگنای میان کهنه و مدرن، دیروز و امروز، واقعیت و رویا، در جامعۀ امروز ما بیش از هر زمان به چشم میخورد. عشقهامان (اگر اصولاً هنوز به عشق معتقد باشیم) سردستی و شتابزده است. بگذریم از رابطههایی که با دشمنی و به قصد آزار طرف آغاز میشوند.
هرچه بود و هست، نتیجهاش آمار سرسامآور جدایی است و متاسفانه این تنها بخش قابل رؤیت قصه است. چه بسیار روابطی که دیریست دیگر به حرکت موازی و کُند دو انسان غریبه و دور از هم تبدیل شده که تنها مانع جداییشان، ترس است. ترس از تنهایی، ترس از آبرو، ترس از عکسالعمل خانواده. هرچه هست، دلیل این باهم ماندنهای دو غریبه، دیری است که دیگر عشق نیست.
«تو کی هستی»
شعر: زویا زاکاریان
آهنگ: شوبرت آواکیان
ترانهخوان: سپیده
تو کی هستی؟ تو کی هستی؟ من نمیشناسم تو رو
مثل یک غریبه پیش من نشستی، من نمیشناسم تو رو
اون که همخونه و همبالین من بود، اون تو نیستی
اون که نازنین و مهربون من بود، اون تو نیستی
بوی پیرهن تو، عطر نفس تو، ناشناسه
اون غزلگویی که همنشین من بود، اون تو نیستی
مثل یک غریبه پیش من نشستی، من نمیشناسم تو رو
اون که همخونه و همبالین من بود، اون تو نیستی
اون که نازنین و مهربون من بود، اون تو نیستی
بوی پیرهن تو، عطر نفس تو، ناشناسه
اون غزلگویی که همنشین من بود، اون تو نیستی
نه حضورت جونپناه و تکیهگاهه
فکر تو، نگاه تو، یک جای دیگهست
چشم تو دنبال یک رویای دیگهست
مثل یک اجاق بیشعلۀ خاموش
سایۀ غربت گرفتی تو در آغوش
بین ما از پل دیروز اثری نیست
توی دنیای تو از من خبری نیست
. . .
میدونستم، وقتی آینه ترک خورد، میدونستم
یه نگاهی تو رو از آغوش من بُرد، میدونستم
میدونستم، اون که برمیگرده خونه، اون تو نیستی
اون که تا ابد کنار من میمونه، اون تو نیستی
تو کی هستی؟ تو کی هستی؟ تو کی هستی؟ تو کی هستی؟
تو کی هستی؟ تو کی هستی؟ من نمیشناسم تو رو
. . .
* * *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر