من در این
یادداشتها به هیچ روی ادعای نقد شعر ندارم. بیشتر، شعر را بهانه میکنم، برای نگاهی متفاوت
به جهان. نگاهی که با حذف چشم و بینایی، به ضد خود تبدیل میشود. دوربینی با دریچههای بسته؟ گوش و دست،
نزدیکبین هستند. دست و دل بازیِ نگاه را ندارند. "چشم انداز"
شان محدود است و رابطهای که ایجاد میکنند، "تنگتر".
مینویسم، تا بگویم که در
ندیدن هم، میشود جهان را دید و دریافت. و در این دریافتِ حسی،
لمسی، بویایی، چشایی . . . جهان را عاشقانه در آغوش گرفت. زندگی را ـ با همه زشتی و تلخیاش ـ خواست و پذیرفت.
(این جمله را هزار بار نوشتم و خط زدم.
تکراری است. زیاد گفتهاند. ولی گذاشتم که بماند. مثل خود زندگی، تکراری
است. اما، مثل تصور هر روز صبح دیدن تو، مثل همیشه و همیشه شنیدن
صدایت، خواستنی است.)
. . .
یک گل، ده گل، . . . را میشود تکتک نوازش کرد. صد گل . . .
را میشود بویید. اینجا، آنجا، هر جا گل.
حس بینظیر و سکر آور بهار است.
حال و هوای عاشقی. دامن دامن فروردین، میروید بر دلها گل . . .
گذار
عاشقانه از نگاه به دل است. تنگ، در آغوش گرفتن بهار. باغ و دره پر گل شد، کوه
و دشت و صحرا گل.
منظری است
که از چشمِ ندیدن پنهان میماند. لب ها را گل خندان کرد،
شد از شادی لبها گل.
(عشق شادی است . . . عشق آزادی است.)
در آمیختن
با طبیعت است . . .
"لبها گل" تعبیری آشنا
که در پایان این ترانهی کودکانه، خوش نشسته . . .
مرا یاد همهی بچههای دنیا میاندازد. یاد دخترهای قصه.
. . .
از رنگهای نادیده، نوشتن و گفتن، یا
دروغ است، یا شهامت.
مگر این که
با کلامی جادو، جهانی را به آواز در آوری.
. . .
در یکایک
اشیای این جهان، ترانهای خفته است.
واژهی جادو را
اگر بدانی
جهان به
آواز خواهد آمد
(آیشندورف، شاعر آلمانی)
. . .
. . . و رنگها
با من سخن
گفتند. . .
آبی
پیراهن
آسمان بود
نارنجی
خورشید، در
غروب.
آبی
با لبهای دریا میخواند
و قرمز
بوی خون میداد.
بنفش
خواهر
مهربان بنفشهها بود
حتی وقتی
بنفش نبودند
و سبز
رنگ تو بود
رنگ درختهای گرما خوردهی مست از آفتاب تابستان.
سبز
موسیقیِ
صدای تو بود.
. . . و من به رنگ رسیدم . . .
اصراری
ندارم از پیلهی این تصور غیر واقعی از رنگها در آیم.
با قهوهای دوست میشوم، چون طعم قهوه را
دوست دارم.
سفید میپوشم، چون رنگ شکوفهی گیلاس و علامت صلح است.
با سیاه
قهرم . . . هر
چند شیک و مدرن باشد.
یاد چادر سیاه و عزا میافتم.
. . .
رنگهای خوشمزه را دوست دارم:
سبز کاهویی،
سبز نعنایی، زرد زردآلویی، پرتقالی، . . .
تا کار به
قهوهای
تریاکی نکشیده بحث را ببندیم. :-)))
و صورتیِ
چرک گناهی نکرده طفلک، تمیز است و زیبا.
. . .
میدانم این درک از رنگ خیلی
وقتها هیچ
ربطی به خود رنگ ندارد.
میدانم، دانش من در ترکیب
رنگها،
خیلی وقتها بیدست و پا و الکن است.
در ترکیب
رنگ محتاطم.
. . .
چیزهایی هست،
که نمیدانم
میدانم
علفی را
بکنم، خواهم مُرد . . .
. . .
از رنگ میگویم، چون ناچارم با رنگها زندگی کنم.
چون زندگی
بیرنگ،
واقعاً کور است.
اما از حق
نگذریم: در تنوع امروزِ بازار و با این همه رنگ ترکیبی و ابداعی، دریافت و تشخیص و
تعریف رنگ، کاملاً نسبی است. همان فیل در تاریکی است. همان جنگ
هفتاد و دو ملت است. پس من چرا افسانه نگویم؟ :-)
همین است که
به من کَمَکی جسارت میدهد.
* * *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر