۱۳۹۳/۰۳/۱۵

چرا از شعر می‌نویسم؟ (با یاری محمود کیانوش)



من در این یادداشتها به هیچ روی ادعای نقد شعر ندارم. بیشتر، شعر را بهانه میکنم، برای نگاهی متفاوت به جهان. نگاهی که با حذف چشم و بینایی، به ضد خود تبدیل میشود. دوربینی با دریچههای بسته؟ گوش و دست، نزدیکبین هستند. دست و دل بازیِ نگاه را ندارند. "چشم انداز" شان محدود است و رابطهای که ایجاد می‌کنند، "تنگ‌تر".

مینویسم، تا بگویم که در ندیدن هم، میشود جهان را دید و دریافت. و در این دریافتِ حسی، لمسی، بویایی، چشایی . . . جهان را عاشقانه در آغوش گرفت. زندگی را ـ با همه زشتی و تلخیاش ـ خواست و پذیرفت.
(این جمله را هزار بار نوشتم و خط زدم. تکراری است. زیاد گفتهاند. ولی گذاشتم که بماند. مثل خود زندگی، تکراری است. اما، مثل تصور هر روز صبح دیدن تو، مثل همیشه و همیشه شنیدن صدایت، خواستنی است.)
. . .

یک گل، ده گل، . . . را میشود تکتک نوازش کرد. صد گل . . . را میشود بویید. اینجا، آنجا، هر جا گل.
حس بینظیر و سکر آور بهار است. حال و هوای عاشقی. دامن دامن فروردین، میروید بر دلها گل . . .
گذار عاشقانه از نگاه به دل است. تنگ، در آغوش گرفتن بهار. باغ و دره پر گل شد، کوه و دشت و صحرا گل.
منظری است که از چشمِ ندیدن پنهان میماند. لب ها را گل خندان کرد، شد از شادی لبها گل.
(عشق شادی است . . . عشق آزادی است.)
در آمیختن با طبیعت است . . .
"لبها گل" تعبیری آشنا که در پایان این ترانهی کودکانه، خوش نشسته . . .
مرا یاد همهی بچههای دنیا میاندازد. یاد دخترهای قصه.
. . .
از رنگهای نادیده، نوشتن و گفتن، یا دروغ است، یا شهامت.
مگر این که با کلامی جادو، جهانی را به آواز در آوری.
. . .
در یکایک اشیای این جهان، ترانهای خفته است.
واژهی جادو را
اگر بدانی
جهان به آواز خواهد آمد
(آیشندورف، شاعر آلمانی)
. . .

. . . و رنگها
با من سخن گفتند. . .
آبی
پیراهن آسمان بود
نارنجی
خورشید، در غروب.
آبی
با لبهای دریا میخواند
و قرمز 
بوی خون میداد.
بنفش
خواهر مهربان بنفشهها بود
حتی وقتی بنفش نبودند
و سبز
رنگ تو بود
رنگ درختهای گرما خوردهی مست از آفتاب تابستان.
سبز
موسیقیِ صدای تو بود.
. . . و من به رنگ رسیدم . . .


اصراری ندارم از پیلهی این تصور غیر واقعی از رنگها در آیم.
با قهوهای دوست میشوم، چون طعم قهوه را دوست دارم.
سفید میپوشم، چون رنگ شکوفهی گیلاس و علامت صلح است.
با سیاه قهرم . . . هر چند شیک و مدرن باشد.
یاد چادر سیاه و عزا میافتم.
. . .
رنگهای خوشمزه را دوست دارم:
سبز کاهویی، سبز نعنایی، زرد زردآلویی، پرتقالی، . . .
تا کار به قهوهای تریاکی نکشیده بحث را ببندیم. :-)))
و صورتیِ چرک گناهی نکرده طفلک، تمیز است و زیبا.
. . .
میدانم این درک از رنگ خیلی وقتها هیچ ربطی به خود رنگ ندارد.
میدانم، دانش من در ترکیب رنگها، خیلی وقتها بیدست و پا و الکن است.
در ترکیب رنگ محتاطم.
. . .
چیزهایی هست، که نمیدانم
میدانم
علفی را بکنم، خواهم مُرد . . .
. . .
از رنگ میگویم، چون ناچارم با رنگها زندگی کنم.
چون زندگی بیرنگ، واقعاً کور است.

اما از حق نگذریم: در تنوع امروزِ بازار و با این همه رنگ ترکیبی و ابداعی، دریافت و تشخیص و تعریف رنگ، کاملاً نسبی است. همان فیل در تاریکی است. همان جنگ هفتاد و دو ملت است. پس من چرا افسانه نگویم؟ :-)
همین است که به من کَمَکی جسارت میدهد.

* * *

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر