«به باغ همسفران»، شعری که از
صدا آغاز میشود و حسآمیزی را جانشین تصاویر قابل رؤیت میکند. در کلام سهراب،
جهان اشیا به آواز در میآید و رنگها قابل لمس میشوند.
«به باغ همسفران» از مجموعهی «حجم سبز» شعریست برای همه آشنا.
آنچه مرا در این شعر مسحور میکند، ارتباط بسیار حسی سهراب سپهری با جهان است. ارتباطی
که فراتر از مرزهای "فقط نگریستن" میرود. سپهری در این شعر به جهان گوش
میدهد.
«به باغ همسفران»، از صدا آغاز میشود. صدایی که دارای رنگ است، صدایی که دارای طعم است. در «به باغ همسفران» میتوان رنگها را حس کرد. میشود حتی از سرخی رنگی گرم شد. انگشتان شعر سپهری جهان را لمس میکند و با دریافت حالت اشیا دوربینی بهدست ما میدهد برای «زودتر» و جور دیدن.
«به باغ همسفران»، از صدا آغاز میشود. صدایی که دارای رنگ است، صدایی که دارای طعم است. در «به باغ همسفران» میتوان رنگها را حس کرد. میشود حتی از سرخی رنگی گرم شد. انگشتان شعر سپهری جهان را لمس میکند و با دریافت حالت اشیا دوربینی بهدست ما میدهد برای «زودتر» و جور دیدن.
بیائید باهم
این شعر را بخوانیم. شاید ما هم در کنار اجاق شقایق گرم شدیم.
* * *
به باغ همسفران
صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینهی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیشبینی نمیکرد.
و خاصیت عشق این است.
صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینهی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیشبینی نمیکرد.
و خاصیت عشق این است.
کسی
نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین عقربکهای فواره در صفحهی ساعت حوض
زمان را به گردی بدل میکنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
مرا گرم کن
(و یکبار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)
در این کوچههایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم.
من از سطح سیمانی قرن میترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونههایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیر و داری که چرخ زرهپوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم،
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید.
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین عقربکهای فواره در صفحهی ساعت حوض
زمان را به گردی بدل میکنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
مرا گرم کن
(و یکبار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)
در این کوچههایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم.
من از سطح سیمانی قرن میترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونههایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیر و داری که چرخ زرهپوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم،
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید.
* * *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر