در هیاهوی دنیای امروز، گاهی خاموش کردن دوربین و ندیدن صحنههای دلخراش جنگ
و ویرانی نعمتی است. در گذاری کوتاه به دوران کودکی، برایتان از نقش کتاب و خواندن در زندگی نابینایان
برای یافتن تصویری واقعی از جهان اطراف میگویم.
یادش بهخیر
مادربزرگم همیشه میگفت خوبیی ندیدن اینست که آدم هرگز گناه نمیکند. از شما چه
پنهان من هرگز هیچ فرصتی را برای گناه کردن از دست ندادهام و فرصت بسیار بود.
با این مقدمهی شیرین میخواهم وارد مقولهی تلخی بشوم. «رنگین سپنتا»، سیاستمدار
افغان، وقتی پس از مدتها میخواست به کابل برگردد میگفت: دو ترس دارم؛ «ترس از
دیدن، و ترس از ندیدن». و من این دو ترس را بسیار خوب میشناسم.
ترس از ندیدن که روشن و اظهر منالشمس
است. راجع به آن شاید کمتر لازم باشد صحبت کنیم؛ اما گاهی اطرافیانم به خاطر اینکه
ناچار نبودهام تصاویر تلخ جنگ و کشتار را ببینیم حسادت کردهاند. اما این تصاویر
هم جزئی از زندگی هستند و من برای شناختن آنها همیشه از کتاب کمک گرفتهام.
شاید به این خاطر است که اولین تصویر من از خودم، تصویر یک دختر کوچولوی کتاب بهدست
است، و اولین عطری که در حافظهی من حک شد عطر کاغذ و کتاب و اولین تجربهی لمسی
من، تجربهی سطح براق جلد کتابهای کودکان.
برای یادداشت امروز، سه شعر کوتاه از «لطیف پدرام»، شاعر و سیاستمدار افغان برگزیدهام.
یکی از آن شعرها «انفجار» نام دارد. لطیف پدرام در یکی از سخنرانی و شعرخوانیهای خود تعریف میکرد که شاهد کشته شدن یک
دختربچه در انفجاری در کابل بوده و این تصویر را پایهی شعری قرار داده است.
* * *
انفجار
چرخید در گردباد دامن الوانش
زیر نگاه زخمی کابل شط عظیم رنگ فرود آمد
یک جفت چشم زیبا بر سنگفرش کوچه پریشان شد
گیسوی تابداری با خشت، خاک، سنگ درآمیخت
اینجا دگر کرانهی آرامی نیست
اینجا چگونه گل خواهی داد ای عشق، ای رهایی مطلق؟
وقتی سوار پیر قبیله از ظلمتی به ظلمت دیگر برمیگردد،
وقتی دل شکستهی فریاد با خویش میستیزد
از ارتفاع تلخی تنهایی تا خویش میگریزد
اینجا چگونه گل خواهی داد ای عشق، ای رهایی مطلق؟
چرخید در گردباد دامن الوانش
زیر نگاه زخمی کابل شط عظیم رنگ فرود آمد
یک جفت چشم زیبا بر سنگفرش کوچه پریشان شد
گیسوی تابداری با خشت، خاک، سنگ درآمیخت
اینجا دگر کرانهی آرامی نیست
اینجا چگونه گل خواهی داد ای عشق، ای رهایی مطلق؟
وقتی سوار پیر قبیله از ظلمتی به ظلمت دیگر برمیگردد،
وقتی دل شکستهی فریاد با خویش میستیزد
از ارتفاع تلخی تنهایی تا خویش میگریزد
اینجا چگونه گل خواهی داد ای عشق، ای رهایی مطلق؟
* * *
و باز از همین شاعر، شعر دیگری به اسم کابُل، که تقدیم شده است به منوچهر آتشی. یکی از جملههای این شعر هم نقل از منوچهر آتشی است:
کابُل
چیزی به شکل باد
چیزی به شکل دریا
چیزی به شکل ماه
چیزی به شکل نان
«از جوع ـ شعر زندهی غمناکی»
باید بنویسم.
از روشنای کوته صد انفجار
در شب
در روز
دست دراز خیل گداها
در شهر
در کوچههای زخمی «شهر نو»
باید بنویسم.
فریاد بیقراری باران را
در مرگ هرچه سبزی
شادابی
نوشیدن تمامی شب را
در جامهای تاریک غمناکی
از خون، از مسلسل، از ترکش
باید بنویسم.
از چهرههای سوخته در باد
در آفتاب.
مردان سرشکستهی نومید را
وقتی
با یک بغل گرسنگی
یک پشتواره زخم
برمیگردند
چیزی بهشکل خون
چیزی بهشکل گریه
چیزی بهشکل کابُل
باید بنویسم.
* * *
برای اینکه در این تلخی نمانیم؛ کار بسیار کوتاه دیگری از لطیف پدرام انتخاب کردهام به نام «امید»:
امید
دست آموز شبم
فقط به خاطر تو
صبح را باور کردم.
سپیده را پیامی
و ماه را سلامی گفتم
و در گذر شقایق نشستم.
* * *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر