از چراغ جادوی پدر
در عکسی قدیمی، من که دو سه سال بیشتر ندارم روی دستهای پدرم
ایستادهام. شاد و بی هیچ ترسی. با اطمینان به دستهای او. حالا که زن گندهای شدهام
و پنجاه کیلویی وزن دارم، از بلندی میترسم. دستهای پدر و مادرم هنوز هستند. همیشه
بودهاند، اما حالا اگر بیفتم آنها دیگر نمیتوانند بگیرندم. آنچه آنها به من
آموختند راز حفظ تعادل در پست و بلندیهای زندگی بود.
پدرم دوست داشت بدون کمک در خیابان راه بروم. مرا به مغازهٔ
سر کوچه میفرستاد. من که از همان کودکی شکمو بودم، به عشق بستنی و پیراشکی راهی
میشدم. نمیدیدمش که پشت سرم میآمد، اما انرژی و عشقش راه را نشانم میداد. میرفتم
و میرسیدم.
با چاقوی کوچکی سنگهای لِگو و مدادهای رنگی را برایم علامتگذاری
میکرد، تا وقت بازی با همسالان مثل آنها ترکیب رنگها را رعایت کنم. وقت مهاجرت
بسیاری از یادگاریهایی را که برایم عزیز بودند، در دیاری که برایم عزیز بود جا
گذاشتم. جعبۀ مداد رنگیهایم را اما تا زنده ام از دست نخواهم گذاشت، تا این قصه
را فراموش نکنم.
با هم از درخت بالا میرفتیم و آتشبازی میکردیم و در پیوندی
جاودانی این شیطنتها را از مادرم مخفی نگاه میداشتیم. در بارۀ مادرم وقتی مفصلتر
خواهم نوشت.
در پارک و باغ و جنگل، پدر تکتک گلها و گیاهان را نشانم میداد
و در همان گردشها آرام آرام با دنیای سیاست آشنایم میکرد. نام مصدق و خمینی را
اول بار از زبان او شنیدم. با هم به سینما میرفتیم. از تعریف آنچه در فیلم میگذشت
و از گوشهای من پنهان میماند، خسته نمیشد.
من تمام نمایشنامههایی را که آن وقتها برای کودکان نوشته میشد، روی صحنه دیدهام.
کتابخوانی برای من به عهدۀ مادرم بود. پدر اغلب از شیطنتها
و دردسرهای دو قلوهای خیالی برایم قصه میگفت. از خوراکی و اسباببازی آنچه را
که میشناخت و میتوانست، برایم به خانه میآورد تا ندیدن با دنیای بیرون بیگانهام
نکند.
وقتی با خمیر بازی چراغ جادویی ساخته بود. آنقدر کودک بودم که
هنوز آرزوهایم را خوب میشناخت. به چراغ جادو دست میکشیدم . . . و آنچه میخواستم
ظاهر میشد.
اما من آرزوهای او را برآورده نکردم. میخواست حقوق بخوانم که
نخواندم. فیلسوف و شاعر مآب شدم. یعنی که کشک. فکر میکردم زورم به آن و این نظام
بیعدالتی نمیرسد و وکیل خوبی نخواهم شد. و خواست که عاشق نشوم که نتوانستم و شدم
. . . بارها.
عاشق بودن را با پدر و مادرم شناخته بودم. در رفتار آنها با
خودم عشق و آزادی را در کنار هم دیده بودم؛ دو خواهر تنی. چنان دوستم داشتند که میگذاشتند
بروم. میگذارند بروم. نگرانیها و تنلرزههاشان را میدانستم اما جوان بودم و بیرحم.
زندگی یادم داد که همین است. رسم دلدادگی همین است که بگذاری دلدار اگر میل کرد،
نرمنرمک از تو بگذرد و برود. و تا اشکهایت را نبیند در خواب با او وداع کنی.
گفتنش آسان است که مثلاً عشق، قفس نباید باشد، اما هر عاشقی
میداند که آزاد کردن پرندهای که تو به نوایش زنده هستی گاهی اشد منالموت است. و
حتی چراغ جادوی پدر هم دیگر نمیتواند . . .
تا ترازو کج نشود، باید از سختگیریهای او هم بگویم که با
روحیه ناآرام و وحشی من سازگار نبود اما دلم نمیآید. همینقدر بس که بگویم دوست
داشت سحرخیز و منظم باشم که نبودم و خوش نداشت از خوردن غذایی یا انجام کاری
امتناع کنم و بترسم. میگفت هرچیز به یکبار امتحانش میارزد. حق داشت. این چهل و چند
سال زندگی هر ساعت و هر روزش به امتحانش میارزید و تازهای برایم داشت. خوشبخت
من که در کنار کنجکاوی پدر، آرامش مادر را برای تفکر و تأمل به یادگار دارم.
* * *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر