۱۳۹۳/۰۳/۲۰

در حکایت «کوری» و «روشن‌دلی»


فرهنگ ما فرهنگ تلطیف زشتی‌ها و دور زدن واقعیت‌های تلخ است. دوست نداریم مشکلات را با نام واقعی‌ آن‌ها بنامیم. هرگاه بترسیم کلامی به‌مذاق شنوند‌ه‌امان خوش نیاید آن‌را در لفاف استعاره و کنایه می‌پیچیم. هم از این‌رو کودکان «معلول» را «استثنایی» می‌نامیم و «نابینایان» را «روشن‌دلان».

بحث عرفانی و پیچیده‌ی برتری‌ چشم سِر بر چشم سَر از حوصله‌ی این برنامه و حد سواد من خارج است. همین بس که بگوییم این حکایت و ارجحیت دادن، مختص ادبیات فارسی نیست. برای نمونه از «شازده‌کوچولو» یادی کنیم. کودکی خیالی که دل‌بسته‌ی گُلی است و آن‌چه را از چشم دیگران، آدم‌بزرگ‌ها، پنهان مانده می‌بیند. 

امروز می‌خواهم خاطره‌ای شخصی را با شما قسمت کنم تا برسیم به یک شعر پاییزی از شاملو. در زمان دانشجویی برای امرار معاش در نمایشگاهی به‌نام «گفت‌وگو در تاریکی» کار می‌کردم. با کمک پرده‌های ضخیم، نور را از اتاق‌های بی‌پنجره گرفته بودیم و بازدیدکنندگان تا پا به‌ آن تاریکنا می‌گذاشتند عملا کور می‌شدند. 

عصای سفیدی به دستشان می‌دادیم و باید «کورانه» از فضاهای ساختگی‌‌ای چون پارک، میدان های فروش سبزی و میوه و خیابان‌های شلوغ می‌گذشتند تا سر آخر برسند به نوش‌گاهی که مجال گفت‌گو و استراحت بود، در تاریکی نوشیدنی‌‌ای بگیرند و پول بدهند و مواظب باشند که سرشان کلاه نرود، که گاهی ما محض شوخی می‌گذاشتیم و برمی‌داشتیم. 

من، گاهی به این کورهای نامطمئن شامی هم داده بودم که طفلک‌ها نمی‌دانستند چه می‌خورند. بحث‌های سر میزشان برای من بسیار سرگرم کننده بود. مثلا: این‌که می‌خوریم کلم است یا هویج، میزی که دور آن نشسته‌ایم گرد است یا بیضی؟ 

چه بسا می‌شد در همین نشست‌ها، بی‌خانمانی ژنده‌پوش و منیجری شیک‌پوش به گپی مبسوط و دل‌پذیر ساعتی را با هم می‌گذراندند. دو انسان که در نور شاید دقیقه‌ای هم کنار هم درنگ نمی‌کردند. 

از همه مشکل‌تر کار با بچه‌ها بود که تا پایشان به تاریکی می‌رسید فریادشان بلند می‌شد و با عصاهای‌شان به سر و کله‌ی هم می‌کوبیدند. به سائقه‌ی عادت، ما مهمانان‌مان را تا بیرون از نمایشگاه بدرقه می‌کردیم و آخر کار دقایقی در نور، با آن‌ها روبرو می‌شدیم. 

همان شیطانک‌های در تاریکی، مثل گربه‌ای ملوس دور من جمع می‌شدند؛ نه انگار که. . . می‌دانید دیگر. انگار تا وقتی مرا نمی‌دیدند برایشان وجود نداشتم و مهربانانه‌ترین حرف‌ها و شدیدترین تهدیدها از زبان آدمی که نبود بر آن‌ها اثری نداشت. 

در یادداشت‌هایی دیگر حتما به مساله‌ی دیدن و دیده‌شدن خواهم پرداخت. در اینجا همین‌قدر بگویم که وقتی مهمانان ما می‌گفتند: «آها پس ندیدن اینطوری‌هاستمی‌گفتیم: نه این قبول نیست. شما در این فضاهای مجازی نمی‌بینید؛ اما دیده‌ هم نمی‌شوید. پشت پرده‌های بسته بازی می‌کنید. انسان، عریان به صحنه‌ی زندگی پرتاب می‌شود و باید بازی کند. ببیند و دیده شود. آنچه که کور بودن را تلخ و دشوار می‌کند. شهامت ظاهر شدن در ملاء عام «ندیدن»، اما دیده شدن و جلوی دوربین‌های نامرئی بازی کردن است. 

از این حکایت سال‌ها باید می‌گذشتند تا من دریابم که رسیدن از «کوری» به «روشن‌دلی» طی طریقی‌ست که زادراه آن، عشق به انسان و شور زندگی‌ست؛ وگرنه «نابینایی» به خودی‌ خود فقط کار نکردن چشم‌ها است و نه بیشتر. و عشق، تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد. تنها با گرمای درون است که می‌توان به درک صریح زیبایی رسید و رنگ‌ها را با واژه‌ای جادو به سخن آورد.






فصل ديگر

بی‌آن که ديده بيند،
در باغ
احساس‌می‌توان کرد
در طرحِ پيچ‌پيچِ مخالف‌سرایِ باد
یأس موقرانه‌یِ برگی که
بی‌شتاب
برخاک می‌نشيند.

بر شيشه‌هایِ پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نيست
تا با درون درآيی و در خويش بنگری.

با آفتاب و آتش
ديگر
گرمی و نور نيست،
تا هيمه‌خاکِ سرد بکاوی

در
رويایِ اخگری.

اين،
فصل ديگری‌ست
که سرمایش
از درون
درکِ صريحِ زيبايی را
پيچيده می‌کند.
يادش به‌خير پاييز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در ديده می‌کند!

هم برقرارِ منقلِ ارزيزِ آفتاب
خاموش نيست کوره
چو دی‌سال:
خاموش
خود
منم!

مطلب از اين قرار است:
چيزی فسرده است و نمی‌سوزد
امسال
در سينه
در تنم!

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر