در میان صفحات مجموعه اشعار «تولدی دیگر» از فروغ فرخزاد دو شعر هست که به نظر
من از نگاه و توجه پنهان ماندهاند. این دو سروده از آن کتاب، را در بحثی که آن را
«زیبایی علیل» نامیدهام خواهید خواند.
معلول در زبان فارسی انسانی است که عیب
و علتی دارد. علیل است و با ذلیل قافیه میشود. انسانی که در انجام برخی کارها
ناتوان است و یا با موانع و دشواریهایی مواجه است.
از وقتی شروع به خواندن و سینما رفتن کردم و با ادبیات فارسی سر و کار دارم دو
چهرهی زنانه تعقیبم میکنند: یکی چهرهی آن مادری که آغوشش بوی آشپزخانه و حیاط و
آب و جارو دارد، مقدسهای که خواهش تن نمیشناسد، بلند نمیخندد، نمیرقصد، آواز
نمیخواند، کمحرف است و وقتی آستینی بالا میزند و برای آدم زنی یا شوهری هم پیدا
میکند.
و آن یکی دیگر، با آن طرهی گیسوان، آن خال لب و آن کرشمه که میشود عاشقش شد، از
نگاههایش آتش گرفت و جفاهایش را بهجان خرید.
تا یادم هست میان این دو چهره که هیچ کدام شباهتی به من و زنان دور و برم نداشتند
سرگردان بودهام. باز آن چهرهی مقدس را میشد کاریش کرد. در میان زنان فامیل و
همسایه نظیرش پیدا میشد اما آن مینیاتوریها کجا بودند؟ آن نقشهای بر سنگ و
دیوار با آن جام و آن حال، آن رقص و آن خیال که معلوم نبود با آن دهانهای نقطهای
چطور از گرسنگی نمیمردند؟!
دور و برم پر بود از دختران زیبا که همه آنوقتها یا درگیر تظاهرات و انقلاب
بودند و یا بعدترها درگیر کنکور. از درس خواندن شبانه پای چشمهایمان گود میافتاد.
مشکلات خانوادگی داشتیم. آن عادت ماهانه هم بود که یک هفتهای در ماه ناکاوتمان
میکرد و بالکل از حال جفا کردن میانداخت.
در این میان، کار من دشوارتر هم بود. میدانستم که هرچه هولم بدهند بازهم به جبههی
مقدسین، جایی که از نگاه فرهنگ و جامعه برای من که دختری با مشکل جسمی بودم امن و
مناسب بود نخواهم پیوست. پرشورتر از این حرفها بودم و زورم به این میل و خواهش
شاد زنده بودن نمیرسید.
برای وسوسه آدم بهشتی هم امکاناتم محدود بود. از آتش نگاه خبری نبود، طرهی نداشتهی
گیسوانم زیر روسری کُرک میشد و میریخت. در خیابان گاهی به جایی میخوردم. در جوی
آب میافتادم. بی کفش پاشنهبلند هم پایم پیچ میخورد. پیشانیام گاهی از برخورد
با در و دیوار کبود و باد کرده بود و رفتار غزال در خیابانهای تهران، حتا برای
بیناها هم ناممکن بود. اگر برایم خواستگار میآمد که خوشبختانه نمیآمد و من مثلا
ـ آنطور که در فیلمها ـ میبایستی چایی میآوردم قطعا سینی را کج میگرفتم و
داماد بختبرگشته را میسوزاندم.
مرا پناه دهید ای زنان سادهی کامل
که از ورای پوست، سرانگشتهای نازکتان
مسیر جنبش کیفآور جنینی را
دنبال میکند
و در شکافِ گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه میآمیزد
کدام قله کدام اوج؟
مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش
ای نعلهای خوشبختی
و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهید ای تمام عشقهای حریصی
که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطرههای خون تازه میآراید
تمام روز، تمام روز
رها شده، رها شده، چون لاشهای بر آب
به سوی سهمناکترین صخره پیش میرفتم
به سوی ژرفترین غارهای دریائی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مُهرههای نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند
نمیتوانستم؛ دیگر نمیتوانستم
صدای پایم از انکار راه برمیخاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت ، با دلم میگفت:
«نگاه کن!
تو هیچگاه پیش نرفتی،
تو فرو رفتی.»
از شعر «وهم سبز»
بیایید این کلیشه را با نگاهی به «زنان معلول» محک بزنیم.
کدام مردی حاضر است ساعتی را با فاحشهای نشسته بر صندلی چرخدار بگذراند؛ و تازه
برایش پول هم بدهد؟ «شیرین» را با یک پستان در حال آبتنی تصور کنید و حال «خسرو
پرویز» جاخورده را. «لیلی» با یک پای کوتاهتر، یا با چشمان شیشهای! «ویس» بعد از
شیمیدرمانی. و رقاصهای بیدست در کافهی اوستا کریم.
نام «شیرین» را اینجا تنها برای توصیف یک زیبایی کلیشهای وام گرفتهام که
«شیرین» خود زنی بود با شخصیتی چنان مستقل که «نظامی» در نهایت لطف، او را به
تشبیه مردانه! مزین کرده در مورد او میگوید:
پریرویی، پری بگذار، ماهی
به زیر مقنعه صاحب کلاهی
به زیر مقنعه صاحب کلاهی
و «شیرین» همچون من این کلیشه را به سخره میگیرد آنهنگام که در شب وصل بهجای
خود عجوزی زشترو را نزد «خسرو پرویز» پاتیل میفرستد.
قصدم اشاره به آن زیبایی سحرآمیز است که تنها دیدن تصویری از آن، هزاران چون «خسرو
پرویز» را مجنون و شیدا میکند و به راهی میکشاند که آخرش تیشه بر فرق «فرهاد»
است و بیابانگردی «قیس» و هذیان مردان مست در فیلمهای ایرانی.
باور کنید قضیه به همین روشنی و سادگی است. در هر لباسی که باشد و به هر رنگ
زیباییشناسانه ای که درآید. تا بر من خُرده نگیرید که: این کلیشهها که میگویی
از مُد افتاده است و در سبد هیچ نویسنده عطار مردی دیگر پیدا نمیشود، حکایت را با
مردی اروپایی در میان گذاشتم.
گفت: من هم اعتراف میکنم این کلیشهها هستند، خوب هم هستند؛ اگر نه دیگر در
ادبیات و نه حتی بر پرده سینما، اما در سَر و سِر ما هستند.
جالبتر و دردناکتر از خود این کلیشهها، بازی ذهن مردانهایست که معشوقه را اگر
به ساز نرقصد و بر مُراد نگردد؛ از ظلمتی به ظلمت دیگر میفرستد و در دم معشوق
فرشتهسان را به فاحشهای وسوسهگر و بوالهوس تبدیل میکند.
تمام عمرم به جنگ با کلیشهای گذشت که وجود زنانه مرا بهعنوان یک زن معلول نفی میکرد
و مرا به بازی نمیگرفت. خوبیاش این بود که خوش میگذشت، بی که اثیری باشی یا
لکاته هم خوش میگذرد. به آن جای امن در این جامعه پدرسالار که زنکالای دست اول
میخواست که نبودم، نه در میان خطوط کتاب بود و نه در آغوش بابا شملهای
روشنفکرنما.
آن امنیت را در جمع زنانی پیدا کردم که چون من فکر و زندگی میکردند و شنیدن حرفهایشان
و درک زیباییشان آرامم میکرد. زنانی که آگاهانه و داوطلبانه و در نهایت زیبایی
بینقص به جنگ این کلیشهها برخاسته بودند.
روی خاک
هرگز آرزو نکردهام
یک ستاره در سراب آسمان شوم
یا چو روح برگزیدگان
همنشین خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبودهام
با ستاره آشنا نبودهام
روی خاک ایستادهام
بارور ز میل
بارور ز درد
روی خاک ایستادهام
تا ستارهها ستایشم کنند
تا نسیمها نوازشم کنند
از دریچهام نگاه میکنم
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم
جز طنین یک ترانه آرزو نمیکنم
در فغان لذتی که پاکتر
از سکوت سادهی غمیست
آشیانه جستجو نمیکنم
در تنی که شبنمیست
روی زنبق تنم
بر جدار کلبهام که زندگیست
یادگارها کشیدهاند
مردمان رهگذر:
قلب تیرخورده
شمع واژگون
نقطههای ساکت پریدهرنگ
بر حروف درهم جنون
هر لبی که بر لبم رسید
یک ستاره نطفه بست
در شبم که مینشست
روی رود یادگارها
پس چرا ستاره آرزو کنم؟
اين ترانهی من است
ـ دلپذیر، دلنشین
پیش از این نبوده بیش از این.
* * *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر