۱۳۹۹/۰۹/۲۲

این روزها

 


 

کاش میشد رد این روزها را
مثل اشک از گونه پاک کرد
.
کاش می
شد پریشانی این روزها را
در آینه شانه کرد و باز
لبخند زد
.

من سردم است
بگو تابستان
بگو تابستان و گرمم کن

بی
خوابم
بگو شب

بگو شب و خوابم کن
بگو نان
ـ بگو باران ـ بگو عصر
و بگذار جا به جا

عکس
های سیاه و سفید بیایند
و مرا ببرند

به حیاط شمعدانی
های نمناک
بگو انار
بگو لاله عباسی

تا لبهایمان سرخ شوند

بگو انار

و هیچ بعد از ظهری نخواب
نخواب تا کف داغ از آفتاب حیاط

هدر
نرود
من هزار سال است

پا برهنه
ـ برهنه نبودهام انگار

دلتنگم ـ بیتابم
حادثه را بو می
کشم ـ میشنوم
از کدام در

از کدام دالان

فاجعه ذهن حیاط را پر کرد؟

بگو صبح
بگو صبح و از این کابوس
بیدارم کن

روزها

پشت پرده
های خاکستری
سنگر گرفته
اند
و من

تلخ و دودآلود
پیچیده در عطر قهوه

و دستهای تو
از کابوس می
گذرم.

Friedberg 2021.12.11

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر