کاش میشد رد این روزها را
مثل اشک از گونه پاک کرد.
کاش میشد پریشانی این روزها را
در آینه شانه کرد و باز
لبخند زد.
من سردم است
بگو تابستان
بگو تابستان و گرمم کن
بیخوابم
بگو شب
بگو شب و خوابم کن
بگو نان ـ بگو باران ـ بگو عصر
و بگذار جا به جا
عکسهای سیاه و سفید بیایند
و مرا ببرند
به حیاط شمعدانیهای نمناک
بگو انار
بگو لاله عباسی
تا لبهایمان سرخ شوند
بگو انار
و هیچ بعد از ظهری نخواب
نخواب تا کف داغ از آفتاب
حیاط
هدر نرود
من هزار سال است
پا برهنه ـ برهنه نبودهام انگار
دلتنگم ـ بیتابم
حادثه را بو میکشم ـ میشنوم
از کدام در
از کدام دالان
فاجعه ذهن حیاط را پر کرد؟
بگو صبح
بگو صبح و از این کابوس
بیدارم کن
روزها
پشت پردههای خاکستری
سنگر گرفتهاند
و من
تلخ و دودآلود
پیچیده در عطر قهوه
و دستهای تو
از کابوس میگذرم.
Friedberg 2021.12.11
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر