پرده را پس
زدم و نور
به خاطره
خواب تو ریخت
و سکوت خانه
از خنده و
ترانه بار گرفت.
قدمهایم سبک
ـ به
ضرب نفسهای دم صبح تو
دلبرانه
لغزیدم
در خاطرهی نگاهت
یک
دم ـ و دیگر هیچ
هیچ جز زخمی
کوچک بر تن
و خراشی
کوچک
بر سینی
صبحانه.
و دیگر هیچ
جز قطعیت این
تابستان دیوانه
که
تمام شب
به پنجره میکوبد.
و من
پردهنشین شایدهای پریده رنگ
محتاط و
خوددار
نگران رد
بوسهای
که
شاید
روی این
بالش
جا مانده
باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر