این روزها
ساعتها طول میکشد تا من صبحها به عالم خاکی فرود بیایم
و چشمهایم
واقعاً باز شود. و چای صبح . . .حرفش را هم نزن. بعدش هم میرسم به پاک کردن صورت
و کرممالی و شانه کردن این جنگل بینظم.
سی سال پیش، زمستان
سیاه ۸۴ که وارد آلمان شدم
نه پول تلفن
داشتم، نه امکان ایمیل و اسکایپ و . . . بدتر
از همه، نه امیدی به آینده. اینجا وقتی
ناگهان نه جایی برای ماندن و آرام گرفتن
بود، نه گوشهی امنیتی.
مامانبزرگ از شوک رفتن من و از دلتنگی، بیمار بود. خالهی کوچک در زندان بود
و تهران در
جنگ. و آن خانه آنقدر دور که من فکر میکردم شاید، لابد زمانی در خواب دیدهاماش. انگار که آن دخترک مو جنگلی کوچولو که داییها
گاهی «دراز» صدایش میکردند؛ که بابابزرگه «شبو» صدایش میکرد؛ که مامانبزرگ
برایش قصصالانبیا میخواند و لرزانک درست میکرد؛ که خالهها برایش لباس میدوختند؛
که دایی داوود، فقط به خاطر او آخر هفتهها از شمال میآمد
که باهاش ریاضی کار کند؛ آن دختر کوچک
که جایی، کف
یکی از ایوانها، در یکی از اتاقها اینجور بیخیال نشسته و مشق مینویسد؛ انگار آن دختر کوچک، قهرمان
شاد و شنگول یکی از کتابهایی باشد که خواندهام.
بعد خودم از
حسودی چشمش میزنم. با چشمهای شور از اشک، چشمش میزنم. که برق سیم لخت آن پنکه،
که قبل از کولر حاکم مطلق ظهرهای تابستان
بود بگیردش. و نفرینش میکنم که بزرگ شود، عاشق
شود، عاشق «سعید قائممقامی».
و درست وقتی
«قائممقامی» زنگ میزند، او، دخترک، خانه نباشد.
نفرینش میکنم که بزرگ شود و «برشت» بخواند.«آنکس که گفت آری، آنکس که گفت نه» بخواند. «بوف کور» بخواند. برود تظاهرات. از مدرسه بیرونش کنند. بهشت کودکیاش جهنم شود. جهنمِ فریاد و بحث سیاسی. جهنمِ دعوای شاهی و تودهای و مسلمان. و صدای مادربزرگش . . . آخ . . . «نمیگذارم بروید، لوتان میدهم.» این را تا حالا به هیچکس نگفته بودم. آن هواپیما را، من، من دعا کردم که بهموقع بلند شود. درست سر وقت. نه یک ثانیه دیرتر. تا النگویی که مامانبزرگ آورده بود فرودگاه به دست «شبو» نرسد. تا من بعد بروم در دفتر مدرسهاش، مثل خودش که آنوقتها وقتی تازه تلفن آمده بود خانهی بابابزرگ اینها، یک پنجزاری بیاندازم در قلک تلفن و بگیرم: ۵۴ ۱۳ ۵۴. و وقتی دخترک با شوق میدود و گوشی را برمیدارد، بگویم:«خوبت شد. دلم خنک شد. دیدی حالا، دراز جنگلی، بازی اشکنک داره.»
خب این هم
خواب بیدغدغهی بعد از ظهر تابستان که
انگار امروز سهم ما نبود.
حالا نشستهای کنارم. مثل آن روز
که در لابی هتل و دستت، دست که نه سایهی دستت
انگار روی شانهام است. و من میگویم: ببخش. نصف این حرفها از زیر
دست مأمور سانسور نوستالژی در رفت.
* * *
nice post
پاسخحذفviewskart