بعدها
بابابزرگ خانه را کولرکشی کرد. و حالا همان دختر، در ایوان جلوی باد کولر ایستاده تا باد توی پیرهن بلندش بیافتد و موهایش را ببرد هوا.
پیرهنها را خالهها میدوختند. و همانها
موهای جنگلی
دخترک را گاهی اتو میکردند، گاهی گوجه فرنگی میبستند
که توی چشمش نیاید. و دیوارهای ایوان جان میداد برای پرت کردن
کاغذهای تشتکی مسقطی که به دیوار میچسبید.
تابستانها، جای بخاری یخچالی اینجا پیدایش میشد که نمیتوانم به یاد بیاورمش بی آنکه دلم پر بکشد
برای رویههای
ماست که
بعد از ظهرها که همه خواب بودند بهش ناخنک میزدیم و صدای مامانبزرگ در میآمد که
لامذهبها
این ماست آب میاندزد. آنقدر خوشمزه بود که به دعوای بعدش میارزید. و چون قایمکی
بود. الآن میدانم که بزرگترین گناه کودکی من بود. گناه
دیگرم گاهی حرفی بود که نباید گفته
میشد، یک جملهی نابجا. قصهای که نباید تعریف میشد. میبینی من انگار هنوز همان
کودک هستم. و گناههایم هم خیلی بزرگتر نشده انگار،
فقط خطرناکتر شده، و بیشتر از همه برای
خودم.
اتاقهای پایین جای خلوت نبود. بعدها
«مادر» در اتاق پسرها بستری بود. زمینگیر و بیهوش
و حواس. پس بیا از این پلهها برویم بالا تا برسیم به اتاقی که
اصل ماجرا و
شاهکار جادوگری، اوج افسونگری بابابزرگ بود.
پلهها: اول شش تا، بعد بپیچ دست راست،
حالا
چهارتا، باز بپیچ دست راست و باز ششتا. اول یاد گرفتم از بالای چهارتایی بپرم پایین. یک
بار هم از هر شش پله پریدم. تمرین نترسیدن میکردم انگار. یک وقتی هم من و بنفشه در سوراخهای گوشهکنار همین راهپلهی متمدن فرش شده،
دنبال کشف
سوراخ مورچه بودیم. نمیدانم چرا این را یادم مانده.
داریم میرویم
به سمت یک اتاق پنجم. این راهپلهی چوبی ایوان بالا کجا میرود؟ آخ! نه آنجا فکر
کنم گربه دارد،
بیا برویم. اتاق
پنجم. اتاقی که از دل یک ایوان در آمد. اتاق دخترها به یک ایوان راه داشت. چیزی
شبیه یک بالکُن با نردههای چوبی به سمت حیاط. و ناگهان، من یادم نیست کی، آن ایوان سرپوشیده شد
و به اتاقی
ختم شد که کنج خلوت آن خانهی شلوغ بود. مخلوطی
از انباری و اتاق هیچکس. آنجا انگار اتاق بزرگ شدن بود. برای پسرها که پیلهی اتاق
پایین را میشکافتند. و بعدها برای ما بچهها.
اتاقی که
هیچ وسیلهی به درد خوری نداشت. اتاق نمایشنامههای ساعت سه «برنامهیدوّم». اتاق «گلچین هفته» و
رادیو تهران. اتاق صدای «پریسا» و «شجریان». اتاق اولین بار شنیدن صدای «بهنود» و »
«نوریزاده» و «میبدی». اتاق «هدایت» خواندن ما
وقتی «مادر»
مُرده بود و خانه پُر از آدم بود. اتاق در
رفتن از زیر ماچ داییجانهای پیری که ریش و سبیل تیز داشتند. اتاق دستبرد زدن به کارتُنهای خرما که آنجا انبار
بود. اتاق ورقبازی پنهان از مامانبزرگ. اتاقی که نمیدانم
چرا همیشه بوی داروی ضد ساس
میداد.
اگر بخواهم جایی از دنیا را انتخاب کنم
تا در آغوش
تو باشم قطعاً همان اتاق است. انتخاب!
چه واژهی مضحکی است
وقتی تو حق
انتخاب داری اما امکان انتخاب نه.
نمیدانم ساکنان ثابت خانه وسایل شخصیشان را
کجا میگذاشتند. مامانبزرگ و بابابزرگ اشکاف خودشان را داشتند
که یک آینهی قدی داشت. و در اتاقهای
دیگر هم گنجههای دیواری بود. یا ناگهان ظاهر
میشد و میماند. اما لباسها، بیشتر از اینکه آویزان
باشند در بقچه بودند. من جای ثابتی نداشتم و
همینش خوب بود. دست و صورتمان را در دستشویی آشپزخانه میشستیم.
همه چیز آسان بود. چطور بگویم اصلاً آنقدر درگیر بپوش و بمال نبودیم. بیداری، لقمههای
کوچک چیده روی سفرهی پارچهای بود و چای شیرین. خواب، خنکای تشکهای پهن روی زمین.
(ادامه دارد . . .)
(ادامه دارد . . .)
* * *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر