سورپرایزی که قد خودم بود
جونم واست بگه صهبا خانمی که شما باشین، من که مثل همۀ آدمای
دنیا باشم، خیلی از خاطرات بچگیم رو کمیقاطی پاتی یادم میاد. (توجه کن: این «کمی»
و «خیلی» در کنار هم یک صنعت ادبی بود.) یعنی بعضی وقتها درست نمیدونم که وقت
وقوع ماجرا چند سالم بوده، اما معمولاً خوب میدونم تو چه خونهای بوده. و چون من
قد موهای سرم خونه و مدرسه و کشور عوض کردم، اغلب میتونم سن خودم رو هم در اون
مرحلۀ زمانی حدس بزنم. (میخواستم بگم
پریود زمانی، ترسیدم مثل عباس آقای خودمون به درد سر بیافتم.)
خلاصه یه روزی از روزهای خدا ما مثل همیشه از مدرسه اومدیم، دیدیم پدر میگه: برات
یه سورپرایز دارم. البته احتمالاً نگفته «سورپرایز» یه چیز دیگه گفته، ولی خب ۳۰
سال خارجکی حرف زدن باعث شده الآن یادم نباشه چی گفت.
ما به عشق دیدن «یه چیز هیجانانگیز» رفتیم به اتاق نشیمن. خونۀ ما سر جمع
سه تا اتاق داشت. یکیش که توش نه تختخواب بود و نه مبل و میز مهمونی، اتاق نشیمن
بود. یه بخاری توش بود، که تابستونها داوطلبانه جاش رو به یک کولر میداد. هر دو «ارج»
بودند؛ و در اون تابستونهای جهنمی و زمستونهای بیآب گرم واقعاً هم که پُر ارج
و گرامی بودند.
داشتم از اتاق نشیمنمون میگفتم. یه میز چهارگوش نهارخوری، حدوداً یک متر در یک
متر، چهار تا صندلی چوبی. ولی نه واسۀ گفتن خوبی، بلکه ترجیحاً واسۀ خوردن خوبی.
(با احترام، اشاره به ترانۀ صندلی با صدای آقای معین و شعر ژاکلین خانم
دِردِریان). یه یخدون هم گوشۀ اتاق بود. ما اونوقتها به صندوق میگفتیم «یخدون».
شاید چون قدیمها یخ رو تو صندوق نگه میداشتند. تو مال ما لباس بود البته. (ببین
حالا هی حواس منو پرت میکنی. سوالها رو بذار واسه بعد از سخنرانی.)
مامان با یه تشکچۀ نرم و یه روکش خوشگل چیندار از اون یخدون فلزی، یه جای نرم
واسۀ نشستن درست کرده بود. (مامان اینجوری
بود دیگه.) تو اتاق خواب هم با کوبیدن یه تخته به سه گوشۀ دیوار، و باز هم به مدد
یه رومیزی چینو واچین احتمالاً گل منگلی (یعنی من اگه بودم گل منگلیاش میکردم.)
و طبیعتاً یه آینه، یه میز توالت درست کرده بود.
خلاصه ما اومدیم دیدیم بغل اون یخدون یا کاناپه یا هرچی اسمش بود، یه کمد سبز
شده. به ما گفتند: درهای کشویی رو وا کن. گفتیم: چشم.
در که وا شد دیدیم اون زیر یه سطح شیشهای هست و چند تا شاسی فشاری و دگمههای
چرخوندنی. ما هم فشار دادیم و چرخوندیم و دیدیم یه خانمی داره میخونه: «منم تافی
مینو، که طعم کره دارم. شدم خوشمزه زیرا، کره رفته به کارم.» و این اول آشنایی ما
بود با اون جعبۀ جادویی.
تلویزیون، که نمیدونم چهجوری بهم فهموندند که فرقش با رادیو اینه که تصویر داره.
این «شابلورنس» نازنین یک ترانس داشت. «ترانس دیگه چیه؟»
باید اینجا به یک نکتۀ خارج از مطلب اشاره کنم. (آخ امروز اینقدر از بس به اینجا و
اونجا اشاره کردم، انگشت اشارهام خواب رفت.) اگه یه نقطۀ مشترک بین زمان شاه و
زمان جمهوری اسلامیباشه، همانا، همینه که به برق تهران اعتباری نیست. (کنار هم
آوردن «همانا» و «همینه» صنعت ادبی جفنگیه که همین الآن اختراعش کردم.)
وقتی میگم به برق اعتباری نبود، با گوشت و پوست میدونم از چی حرف میزنم. اگه
شونصد بار درست جای حساس سریالی که یه هفته منتظرش بودی برق میرفت میفهمیدی چرا
من که اونوقتها بیش از ۱۲ ـ ۱۳ سال نداشتم، با اون فقید اینقدر دشمن شدم.
«یوتوب» و این قر و فرها هم که اون وقتها نبود. سریالها رو هم تکرار نمیکردند.
نمیدونم چرا. پس وقتی سریالی از دست میرفت، یعنی رفته بود دیگه.
اما برق تهران وقتهایی هم که بود، بالا و پایین میشد. کار «ترانس» این بود برق
رو جوری تنظیم کنه، که به تریج قبای تلویزیونها که خُب چون از فرنگ آمده بودند، نُنُر
بودند و به این بالا و پایینها عادت نداشتند، بر نخوره.
زمان ما سریالهای اساسی و پُر طرفدار «روزهای زندگی» و «مرد شش میلیون دلاری» رو
شبها دیروقت نشون میدادند. مثلا حدود ۱۰ ـ ۱۱ شب. به امید اینکه ما نوباوگان وطن،
فرزندان عصر تمدن بزرگ، خواب باشیم. زهی خیال باطل. (مثل همون دروازههای تمدن که بیضوی
از آب در اومد.)
خلاصه ما از ساعت نُهونیم شب آتیش به جونمون میافتاد که ببینیم بالاخره بچۀ فلانی باباش کیه و حالا فلانی چجوری از عشق
جدید طرفش انتقام میگیره که یهو سر آگهیهای تجارتی باز میشد.
حُرمت «یامیام» و «پُفک نمکی» را داشتیم و صدامون در نمیاومد. اما با آگهیهای
بانک و پسانداز کلاً حال نمیکردیم. آگهیهای خمیر دندون سر مرز بود. (به من میگه
دهنم بو میده. . . شَترَق چَک!!)
خلاصه خانمی که شما باشید، اونقدر آگهی نشون میدادند که نه تنها حوصلۀ ما، بلکه
صبر اون «ترانس» عتیقه هم، که یه جعبۀ فلزی نکره بود، سر میرفت و داغ میکرد. و به
ناچار باید جعبۀ جادو رو خاموش میکردیم.
خوشبختانه روند این سریالها، بخصوص «روزهای زندگی» اونقدر کُند بود که اگر
چندتایش رو هم نمیدیدی، باز رشتۀ کار از دستت در نمیرفت. چون هر ماجرا قبل از
این که اتفاق بیفته، چندین بار در فکر و خیال این و آنی رُخ میداد، که نقشهاش رو
میریختند. یه چند باری هم قهرمانان قصه ماجرا رو واسه هم تعریف میکردند و تازه
بعدش نوبت فلاشبک میشد. و یک صحنه اونقدر تکرار میشد که بلانسبت شما، همه شیر فهم بشوند که
موضوع از چه قراره. این نکته از آن آوردم که بدونی قصۀ من با آگهیهای تجارتی
سابقۀ طولانی داره.
حالا چی شد یاد این ماجرا افتادم؟
والا همه چی بود جز نوستالژی. چند روز پیش ما داشتیم تو «یوتوب» یه سریال تصادفاً
جذاب و باحال نگاه میکردیم. یوتوب ۷ دقیقه به ۷ دقیقه میرفت تو کار یه سری آگهی
تُپل که هر بار یه ربعی طول میکشید و واقعاً آدم جریان فیلم یادش میرفت.
«جاوز» که معرف
حضورت هست. «اسکرین ریدر» یا مونیتورخوان من و دیگر روشندلان جهان. (روشندل رو حال
کردی. ما اینیم دیگه.) کسانی که از «جاوز» استفاده میکنند، نمیتونند از روی آگهیها
بپرند. پس محکوم هستند، تأکید میکنم، محکوم هستند آگهیها رو تا آخر ببینند و
بشنوند.
جامعۀ سرمایهداری هم که انگار فهمیده بود این میون زورش به ما یکی خوب میرسه،
اون روز گذاشته بود پُشتش (و البته کمیهم تو کتِ ما) و اونقدر آگهی به ناف ما بست
که خسته شدیم و ماهواره رو روشن کردیم تا آگهیهای «یوتوب» تموم بشه که چشمت روز
بد نبینه. دیدیم به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است و اونجا هم باز همون آش هست
و همون کاسه. که البته کاش آش بود.
نه قربان، فقط دیدیم اونجا هم بازار آگهی داغه. و چون آبجیت، یعنی ما، هم خیلی
خوشگلیم و هم خیلی خوشاندام و جز به خواب و شوکولات و کتاب به چیز دیگری اعتیاد
نداریم؛ و جهازمون هم خوشبختانه اونقدر کامل هست که به وسایل آشپزخانه هم نیازی نباشد.
پس، آگهیهای ماهواره هم به کار ما نمیاد. (تبلیغات رو حال میکنی؟) خلاصه ماهواره
رو هم بستیم و باز رفتیم سراغ یوتوب. که در این میان به لطف خدا آگهیهاش تمام شده
بود و رفته بود سراغ ادامۀ سریال که . . . ناگهان . . . دَدَدَممم: آگهیهای تجارتی
تلویزیون ایران شروع شد که همچین وسط سریال قاچاق شده بود رو «یوتوب».
اون روز اونقدر واسمون از رُب آوازه و برنج ۲۱ و چای توکل و محصولات نمیدونم چینچین
بود، گلچین بود، چی بود گفتند و اونقدر با خوندن یه متن مسخرۀ تبلیغاتی روی ترانۀ
زیبای «جان مریم»، مرحوم «نوری» رو در گور لرزوندند، که ما پیسی رو خاموش کردیم، بیخیال
سریال شدیم و رفتیم سر یخچال.
این جوریه که درگیری ما با آگهیهای تجارتی، که یه وقتی از دوستی با «یامیام»
شروع شد، تا امروز ادامه داره. البته باید بگم که در این میان یه مشکل دیگه هم
وجود داره و اون هم ارادۀ سست بنده است در برابر اطعمه و اشربۀ معتبر که هیچ «قُل
اعوذُ بِ رَب الناس»ی هم روش اثر نداره.
بله، در مورد نعماتی که خدا و بندگان خدا براش تبلیغ میکنند و متأسفانه اغلبشون
هم باعث اضافه وزن میشن، آبجیت به راه خطا کشیده میشه. که البته یا راه قنادی
هست یا سَمت قفسۀ «ممنوعه»ای در سوپرمارکت. واسه همینه که من مثل دخترخالهام، که
خودش وقت دیدن فیلمهای ترسناک، چشمهای خودش رو میگرفت، چون هیچ کار دیگری از
دستم بر نمیاد، وقتی مورد حملۀ آگهی واقع میشم، حالا میخواد ماهواره باشه یا
یوتوب، ایرانی باشه یا خارجی، لااقل اونجاهایی که حرف خوراکی به میون میاد، گوشهام
رو دو دستی میگیرم و احتیاطاً چشمهام رو هم میبندم. (چون کار از محکم کاری عیب
نمیکنه.)
اما خودمونیم هنوز هم که هنوزه، میونهام با «تافی مینو» خیلی خوبه و سرمایهدارها
نتونستند بین ما رو به هم بزنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر