۱۳۹۳/۰۹/۰۲

ای عشق همه بهانه از تو‌ست


این هم نگاهی عارفانه به همان دور و جذبۀ عاشقانه در جهان هستی
(روایت چهارم)


مولانا، مثنوی، دفتر سوم، بخش ۲۱۲  
ملاقات آن عاشق با صدر جهان


هیچ عاشق خود نباشد وصل‌جو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان، خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهرِ دوست جست
اندر آن دل دوستی می‌دان که هست
...
هیچ بانگ کف زدن ناید بدر
از یکی دست تو بی دستی دگر
تشنه می‌نالد که ای آبِ گوار
آب هم نالد که کو آن آب‌خوار
جذبِ آب است این عطش در جانِ ما
ما از آنِ او و او هم آنِ ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقانِ همدگر
جمله اجزای جهان زان حکمِ پیش
جفت جفت و عاشقانِ جفت خویش
هست هر جزوی ز عالم جفت‌خواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا
با تو ام چون آهن و آهن‌ربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت، این می‌پرورد
چون نماند گرمی اش بفرستد او
چون نماند تری اش نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد
برج آبی تَری اش اندر دمد
برج بادی ابر سوی او برد
تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش، گرمی خورشید از او
همچو تابه سرخ ز آتش پشت و رو
هست سرگردان فلک اندر زَمَن
همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانویها می‌کند
بر ولادات و رضاعش می‌تند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چونکه کار هوشمندان می‌کنند
گر نه از هم این دو دلبر می‌مزند
پس چرا چون جفت در هم می‌خزند
بی زمین کی گل بروید و ارغوان
پس چه زاید ز آب و تابِ آسمان
بهر آن میل است در ماده به نر
تا بود تکمیل کار همدگر
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد

ادامه دارد ...
تا وقتی هستیم و شعر و ترانه هست.


 


ای عشق همه بهانه از تو‌ست
من خامشم، این ترانه از تو‌ست
(سایه)
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر