۱۳۹۳/۰۴/۱۲

همه چی، یکی بود یکی نبوده

زنده‌یاد «علی‌ حاتمی» در فیلم «مادر» از زبان «ماه‌منیر» می‌گوید: «کاش مادر، ما را هم مثل عکس‌های آلبوم و اشیای در صندوقش نو و تمیز نگاه می‌داشت.» و من وقتی‌ به چروک‌ها و لکه‌های روی صورتم نگاه می‌کنم که هر کدام یادگار ماجرایی هستند، با خود می‌گویم: «نه مادر نتوانست».

کودک که بودم آرزو داشتم بدانم پشت دیوارهای قصه و در دنیای آدم بزرگ‌ها چه می‌گذرد. و مادر نتوانست این کنجکاوی را ازم بگیرد. باور نکردم که زندگی‌ عروسک‌بازی نیست و از دیوارهای شهر قصه پریدم.

اغلب رمان‌های عامه‌پسند از آینه آغاز می‌شوند. راوی این داستان‌ها که معمولا دختری شوخ و شنگ و زیباست در آغاز قصه برای اولین بر در آینه به‌خودش به‌عنوان یک زن نگاه می‌کند. شاید چون قرار است برایش خواستگار بیاید. شاید چون نگاه خریداری از بیرون، ناگهان او را متوجۀ زن بودنش کرده است.

و این آغاز زندگی‌ جدی‌ست که از آن‌ دختر شاد و زیبا، گاهی زنی‌ افسرده و ترک‌شده می‌سازد و گاهی مادر بزرگی بیمار و تنها. دختر دیروز، به همسر و مادر تبدیل می‌شود. مادری که پای گهواره می‌خواند:



 لالایی کُن بخواب، خوابت قشنگه
گل مهتاب شبا هزار تا رنگه
یه وقت بیدار نشی‌ از خواب قصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غصه
لالایی کُن، مامان چشماش بیداره
مثل هرشب لولو پشت دیواره
دیگه بادبادک تو نخ نداره
نمی‌رسه به ابر پاره‌پاره

لالایی کُن، لالایی کُن، مامان تنهات نمی‌ذاره
دوست داره، دوست داره، می‌شینه پای گهواره

همه چی‌ یکی‌ بود و یکی‌ نبوده
به من چشمات میگه دریا حسوده
اگه سنگ بندازی تو آب دریا
میاد شیطون با ما به جنگ و دعوا
دیگه ابرها تو رو از من می‌گیرن
گلای باغچه‌مون بی‌تو می‌میرن

لالایی کُن، لالایی کُن، مامان تنهات نمی‌ذاره
دوست داره، دوست داره، می‌شینه پای گهواره


فضای این لالایی مانند اغلب لالایی‌هایی که می‌شناسیم بسیار غمگین و پُر از دلهره است. تک‌تک کلمات این مادر، رنگ نگرانی دارد. او نگران بیدار شدن کودکش از خواب قصه است. نگران آغاز روز و ناپدید شدن گل هزار رنگ مهتاب. نگران لولوی پشت دیوار. نگران بادبادکی که دیگر نخ ندارد و به ابرها نخواهد رسید. نگران حسادت دریا و دخالت شیطان. و در مقابل این همه، تنها دست‌های عشق و حمایت خود را برای کودکش دارد.

لالایی کُن، لالایی کُن، مامان تنهات نمی‌ذاره
دوست داره، دوست داره، می‌شینه پای گهواره


مادر، نگران روزی است که کودک این چتر حمایت و این گهواره را ترک می‌کُند و به زندگی، به این جنگ «یکی بود و یکی نبود» پا می‌گذارد. و باید برای «بود» خودش بجنگد.


اگه سنگ بندازی تو آب دریا
میاد شیطون با ما به جنگ و دعوا


«سنگ انداختن در آب»، سمبلی‌ برای شیطنت و عصیان. آشفته کردن آرامش. شاید قدمی‌ به سمتی‌ دیگر؛ غیر از مسیر از پیش تعیین شده. پس: «آهسته برو تا نخ بادبادکت پاره نشود. و بترس! از حسادت دریا بترس!»

کلمۀ «حسادت» بخواهم و نخواهم مرا یاد قصه‌های قدیمی حسادت و رقابت زنان بر سر آوردن فرزند و بخصوص فرزند پسر می‌اندازد. زنانی که وجود این فرزندان برای‌شان معادل بود با امنیت مالی و اجتماعی.


نکند این خود مادر است که گاهی سنگی‌ در آب می‌اندازد تا خودِ فراموش شده‌اش را دوباره در آینه بشناسد. و آنوقت است که . . .


دیگه ابرها تو رو از من می‌گیرن
گلای باغچه‌مون بی‌تو می‌میرن


لولوی پشت دیوار؟ شیطان؟ ابرها؟ این تصاویر تهدید کننده در دنیای امروز و بخصوص در فرهنگ اسلامی و مردسالار ما اغلب شکل‌های مجسم و واقعی‌ دارند. در ‌چارچوب قانونی‌ که پس از جدایی، حق حضانت را بی‌چون و چرا به پدر واگذار می‌کند، پدر را صاحب جان فرزند و «ولی‌ دم» می‌‌داند و . . . این نگرانی از مرز یک قصۀ کودکانه می‌گذرد و دغدغه اصلی‌ مادران است.


این لالایی را بارها و بارها شنیده‌ام و هنوز اشک به چشمانم می‌آورد. در فیلم «من مادر هستم»، مادری این لالایی را در شب قبل از قصاص برای دخترش می‌خواند. دختری که سنگی‌ در آب انداخته و مردی را که بهش تجاوز کرده کشته است و حالا در دست شیطان است. چه انتخاب خوبی! 




  ترانهٔ «لالایی» را با صدای «گوگوش» بشنوید


 

* * *

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر