از نقش فنجان و کف دست (یادداشتی بر ترانهٔ «فال قهوه»)
با «میم» نشستهایم و خاطرات دود میکنیم. میگوید: «آن دخترک
فالگیر یادت هست؟» یادم است. دستهایش کوچک و زبر بود. میگفت اسمش «لیلا»ست. به
زحمت ده سال داشت. و عجبا آیندۀ مرا میدانست.
صبحها به بهانۀ درس خواندن میرفتیم «پارک لاله» که پیش از
انقلاب گمانم اسمش «پارک فرح» بود. لیلا آنجا آدامس میفروخت. فال هم میگرفت. دست
مرا گرفت و به سرعت برق (تا در نروم) نقش را خواند:
ـ قهرو و لجباز هستی. . . [باور کنید، نیستم. قهرو نه. لجباز، شاید کمی کلهشق و
تخس باشم.]
ـ یک مرد سبیلکلفت هست که میگوید تو یک طرف، همهٔ دنیا یک
طرف . . . [و من هنوز منتظرم. منتظرم که آن چهرۀ نقششده در کف دستم جان بگیرد،
مرا پیدا کند و . . .]
من و «میم» هستیم. همینجا. دنیا آنقدر کوچک است که ما بعد از
سی سال همدیگر را پیدا کردیم. «لیلا» را اما بعید میدانم در این وانفسا بتوانم
پیدا کنم.
دوست دارم فکر کنم که زنده است و حالا یک زن چهل ساله. شاید
حالا خودش مادر است و پنج ـ شش تا دخترک آدامسفروش و فالگیر به دامنش آویزان
هستند. کاش اینطور نباشد. کاش میتوانستم خیال کنم که مدرسه رفته. کاش خیالم راحت
بود که معتاد نشده. خانه و کاشانهای دارد. نمیتوانم.
حتی رویابافیهای من هم قادر نیستند تصویر اینهمه زن بیخانمان
و معتاد را از پیش چشمم دور کنند. وقتی ایران هستم، دیدن کودکانی که تا دیروقت شب
در پارکها فال و آدامس میفروشند، بوی خوش شب تابستان را زهرمارم میکند. دائم
نگرانم که اینها الآن چهجوری میروند خانه. خود تهرانیها دیگر عادت کردهاند
لابد.
لیلا کوچولوی ما البته با فالگیر این ترانه و اصولا با فالگیرهای
امروزی «کمی» فرق دارد. اینها از قماش دیگر هستند و مخاطبانشان از گروهی دیگر. و
البته کار من نیست که بگویم اینها چه پول خوبی هم بهجیب میزنند که در جیب آنها
هم کم نمیآید. دنیا اینجوری است دیگر.
اما فالگیر این ترانه از آن زبلهاست و طرف را روی هوا میزند.
با یک نگاه مرد را محک زد، پسندید و شرایط «وصل» را هم ماهرانه فراهم کرد. آنوقت
من اینجا نشستهام که طرف بیاید در خانه را بزند و بگوید «سلام، من آمدهام . .
.». آخر گفتهاند: از تو حرکت : -))
مرد: ببخشید خانم میخواستم فال قهوه بگیرم.
خانم منشی!: خانم فعلا سرشون شلوغه. بفرمایید بنشینید تا نوبتتون بشه. الآن یه
فنجون قهوه هم براتون میارم.
مرد: خواهش میکنم.
. . .
همان خانم منشی: بفرمایید، این هم قهوه.
مرد: باز هم متشکرم.
[مرد، بسیار مودب است. سر نوبت چانه نمیزند و سعی نمیکند خارج از نوبت داخل شود.
برای یک فنجان قهوه هزار بار تشکر میکند، پس از قماش: «ضعیفه، یه چایی بیار
بینیم!» نیست.]
باز دوباره خانم منشی!: بفرمایید آقا، نوبت شماست.
. . .
زن (فالگیر): بله بفرمایید، خواهش میکنم.
مرد: سلام خانم.
زن: سلام آقا. لطفاً فنجون قهوهتونو بدین ببینم.
مرد:
ای غافل از حال من
برگشته اقبال من
بازآ ببین فال من
دستم به دامان تو.
[البته چون خانم
فالگیر همانجا حی و حاضر است این «بازآ» بیربط است. ولی خب، نه تنها بر زن فالبین،
بلکه برای ما هم روشن میشود که مرد مشکلی دارد و در حال حاضر خوشبخت نیست.]
زن:
بنشین، بنشین، دم مزن!
بشنو سخنها ز من
بشنو که گویم سخن
از نقش فنجان تو
[زن، گربه را همان دم حجله کُشت. یعنی اینجا من حرف میزنم.]
مرد:
با من بگو مو به مو
از عشق و از آرزو
با پاکی دل بگو
هرچه دانی از سرنوشتم
[این آقا واقعا داره کار خانم فالگیر رو راحت میکنه. خودش موضوع انشا رو هم تعیین
کرد.]
زن:
زین نقش پُر پیچ و خم
هرچه دانم بیش و کم
گویم به مویت قسم
چارهجویی باشد سرشتم
[موهای مجعد و پُرپُشت زندهیاد ویگن را در آن سالها بهیاد بیارید. آنوقت درمییابید
که دل خانم فالگیر چهجور لرزیده.]
زن: یک کاغذ . . .
مرد: لابد قبض اجارهخونه است.
[زن لابد با خودش فکر میکند: «حیف خانۀ شخصی نداره.» اما خب، در زمان این ترانه،
یعنی «آنوقتها» مستاجر بودن آنقدرها هم مشکل بزرگی نبود.]
زن: یک خبر . . .
مرد: اون هم قهر نامزد عزیزمه.
[زن، در فکر خودش: «پس، طرف فعلا آزاده و نامزده عجالتا میدان را خالی کرده.»]
زن: یک سفر . . .
مرد: اوه! سفر به کرۀ مریخ نباشه!
[متوجه هستید که مرد دارد سر شوخی را باز میکند.]
زن: نه، نه. ببین دیگه چی میبینم؟
مرد: چی؟
زن: تصویر عروس و داماد . . .
مرد: ای داد بیداد! این تصویر اگر از من باشد.
[زن با خودش فکر میکند: «نکنه طرف خیال زن گرفتن نداره. بهتره آبروغنش رو زیاد کُنم.]
زن: حسرت بر حال تو خوردم.
مرد: نگو که مُردم.
زن:
آیندۀ تو روشن باشد.
کاش این سعادت از من باشد.
بشنو ز من این خبر
تا یک دو روز دگر
تو را عشق تازهتر
به شوق و شور آورد
[یعنی: نامزده رو بپیچون.]
مرد:
بگو با من از کجا
این شعله خیزد به پا
تا سوزد جان مرا
تاب از دل من برد؟
زن: درست این فنجان قهوه رو نگاه کن.
مرد: آهان؟
زن:
نقشی به فنجان بود
چون ماه تابان بود
خوشحال و خندان بود
دست خود را آرد به سویت
[بله. من هم بودم خوشحال و خندان بودم. هم پول مفصل از آقا میگیره،
هم شوهر پیدا کرده. مرگ میخواد؟ «قهوهٔ قجری» بخوره! این دست البته اینجا برای
پول گرفتن پیش میاد. ولی ما چکار داریم. نه سر پیازیم نه ته پیاز.]
مرد:
یک بار دیگر بگو
زین دلبر فتنهجو
رنگ غم از دل بشو
وه که شادم از گفت و گویت
[موضوع دارد برای مرد جالب میشود.]
مرد: موی او؟
زن: بُوَد طلایی
مرد: عجب بلایی!
زن: اندام او چون سرو شیراز
[گمانم این از آن زنها هست که بر اساس آن لطیفۀ مشهور آقایون نشانیاش را به پلیس
میدهند که به جای زن گم شدۀ خودشان پیدایش کند.]
مرد: چشمانش؟
زن: به رنگ آبی.
مرد: این شد حسابی.
زن: از نگاه او خوانی صد راز
مرد: صبر کن ببینم، اینایی که میگی همهاش نشانی خود توست.
این شد حسابی.
از نگاه تو جویم این راز.
آمدم اگر گیری فالم
تو بودی نشان اقبالم
آمدم اگر گیری فالم
زن و مرد هردو با هم:
تو بودی نشان اقبالم
. . .
چهل روز و چهل شب جشن گرفتند و چهل میلیونی هم لابد خرج کردند و قصۀ ما به سر رسید،
یا تازه شروع شد. بسته به این که از کدام طرف نگاه کنی.
یک جرقهفکر فلسفی که البته اینجا جایش نیست. شما نخوانید:
پیشبینی آیندهای که خودت نقشهاش را میریزی، البته کار آسانی است. گاهی هم دیده
شده که پیشبینی آینده، مسیر تاریخ را تغییر داده. یعنی گردانندگان تاریخ و به
عبارت دیگر آنها که سرنخهای جامعه را میکشند، برای جلوگیری از به واقعیت پیوستن
آن پیشبینیها، که میتواند برایشان خطرناک باشد، خط مشی خود را کمی تغییر میدهند
که از یک تغییر اساسی جلوگیری کنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر