۱۳۹۳/۰۳/۲۶

این دل‌آویز‌ترین حرف جهان


چرا از دوست داشتنم با تو حرفی نزنم
 که از این آتش تب، داره می‌‌سوزه تنم
 با وجودی که غرور به لبام مهری زده
 ولی پیش چشم تو، این سکوتُ می‌‌شکنم

می‌‌گم از تو لحظههام قشنگ شده
عشق تو تعبیر خوابای منه
تو تمام زندگی‌ حس می‌‌کنم
نبض من به خاطر تو می‌‌زنه

گاهی‌ خورشید می‌‌شی
ابرا رو پس می‌‌زنی
کوه سرد غصه رو
تو نگام آب می‌‌کنی

گاهی‌ عشق تو به من
شوق بیداری می‌‌ده
گاهی‌ مثل قصه ها
چشامو خواب می‌‌کنی.


در این یادداشت ترانه‌ای را بهانه قرار داده‌ام تا پرسشی را با شما در میان بگذارم که دیری‌ست ذهن مرا به خود مشغول کرده: «آیا اعتراف به عشق، انسان را در نظر معشوق کوچک و حقیر می‌کند؟
تا پاسخی برای این پرسش بیابم کلاژی از ترانه‌های بی‌شمار فارسی از ذهنم گذشت.

جوانتر که بودم ترانه‌ای بر سر زبان‌ها بود:

دوسش داری، باید نگی
میذاره میره تا بگی . . .

ترانه‌هایی از این‌دست و در این حال و هوا بسیار می‌شناسم. اما وقتی پای انتخاب به میان آمد، ترانه‌ای را بر‌گزیدم که هر بار آن را می‌شنوم جملاتش چون نسیم خنکی جانم را نوازش می‌کند. ترانه‌ی تعبیر با صدای خانم گیتی پاشایی. بعد‌ها دانستم که شعر این ترانه را زنی سروده، خانم آذر صراف‌پور.

 راستی چرا نباید از دوست داشتن گفت؟
 متن این ترانه را برای پاره‌ای از دوستانم فرستادم و آن‌چه امروز می‌شنوید چکیده چند نگاه است به این قصه‌ی بسیار شنیده و همیشه نا‌مکرر.

تا بگوییم دوستت دارم، باید از سر ترس بپریم.
حساب‌مان با خود‌مان و دل‌مان پاکِ پاک باشد
.
گویا با اعتراف به عشق به راهی قدم خواهیم گذشت که بی‌برگشت می‌نماید.
تا بگوییم دوستت دارم، پرنده‌ای را از آشیانه‌ی‌ دلمان به سمت معشوق پرانده‌ایم و می‌ترسیم
. دل‌نگرانیم. مبادا گرفتار شود. بالش را بچینند. بی آب و دانه بماند. شکارِ باز شود.

پس در قفس نگاهش میداریم و تا نخواند، پارچه‌ی سیاهی روی قفس می‌کشیم. تا پرنده گرفتار نشود، خودمان اسیر و در تاریکی نگاهش می‌داریم.

نمی‌گوییم تا نگاه تب‌‌آلودمان معشوق را در شک نگاه دارد. کارت‌های بازی پوشیده بمانند و ما اسرار آمیز و دست نیافتنی. مبادا دانه‌های سرخ دل‌مان پیدا شود. مبادا از چشم آن‌که دوستش داریم، بی‌افتیم.
 نام این زندانبان را می‌گذاریم "غرور".
. . .
وقتی از این دل‌آویز‌ترین حرف جهان می‌گویم حال اصحاب کهف دارم با سکه‌های عهد دقیانوس. حال باستان‌شناسی که گلدانی قیمتی را از زیر خروار‌ها خاک بیرون کشیده و مبهوت نگاهش می‌کند.

عشق، واژه‌ی جادویی که جهان را به آواز می‌آورد و خواب قرن‌ها را آشفته می‌کند، گرفتار در بند عرف و شرع، ترس و غرور . . .

در این میان کار زنان گویا دشوار‌تر است. این‌که همیشه ابراز عشق و بر‌داشتن قدم اول در راه عاشقی از سوی مردان بوده، قطعاً زمانی دلایل اقتصادی داشته و کم‌کم به عرف و عادت تبدیل شده. جامعه مرد‌سالاری که زن را به کالا تبدیل می‌کند، حق انتخاب را به خریدار می‌دهد. و این رسم که دیگر ریشش در آمده و بوی نا می‌دهد، هنوز چنان سمج در هنجار‌های رفتاری و تربیتی ما ریشه دوانده که غیر قابل تغییر می‌نماید.

 ما زن‌ها عادت کرده‌ایم انتخاب شویم. هر‌چند در بسیاری از موارد این تنها ظاهر قضیه است. شنیدن جواب رد از مردی برای‌مان غیر قابل تصور و تحمل است. شرمسار و سر‌شکسته می‌شویم. از خود‌مان بد‌مان می‌آید.
واقعاً چرا؟
پس ساکت می‌مانیم.

نمی‌گوییم، تا این «بله»‌ی کذایی به وقتش برای عاشق گران تمام شود. تازه همان بله‌ی گران‌قیمت را هم به معشوق نمی‌گوییم بلکه «با اجازه‌ی بزرگ‌تر‌ها» به آخوندی که اجازه می‌دهد به آغوشی بخزیم.

راستی چرا گفتن از عشق خطر کردن است؟ شاید چون حضور عشق چنان آشکار و درخشان است که نیازی به گفتن از آن نیست؟ و واژه‌های مستعمل این جادو را فقط کم‌رنگ می‌کنند. تا روزمرگی به جان عشق بیافتد و ما به جای آب دادن به این نهال نازک، هی نگاهش کنیم و برایش شعر بگوییم و بگذاریم پیش چشم‌مان از تشنگی بمیرد.

اما گفتن و شنیدن از عشق دل‌نشین است. طبیعی‌ترین خواست بشر است.

خطر دیگر آنکه: سخن عشق، فراموش نمی‌شود. وقتی از عشق می‌گوییم، کودکی به دنیا می‌آید که صدای خنده و گریه‌اش را دیگر نمی‌شود انکار کرد. حضور عشق چنان پر‌رنگ است که بر سطح رابطه رد میگذارد. رنگ رفاقت را بر می‌گرداند. دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. عشق است که تاریخ می‌نویسد. زمان را، روز‌ها را، ثانیه‌ها را رقم می‌زند و تعریف می‌کند.

 پای حس مالکیت و حسادت را به رابطه باز می‌کند. قهر و دلتنگی را تلخ تر از شوکران می‌کند و بوسه را شیرین‌تر از جان. پس چه باید کرد که جهان بی های‌و هوی عشق چون خانه‌ای بی کودک و بهشتی بی پرنده خواهد بود. تاریک و پر از سکوت.

از سوی دیگر گفتن از عشق می‌تواند سنگ محکی باشد برای شناختن انسانی که دوستش می‌داریم. انسان والا و رفیق همراه حتا اگر عاشق نباشد، پیشِ روی عشق آینه‌ی محبت و احترام می‌گذارد. در نظر انسان والا، عاشق کوچک نمی‌شود، ارج و قرب دارد. رفیق همراه اگر هم به عشق نتواند پاسخ بدهد، حرمت عاشق را نگاه می‌دارد.
می‌بینید از هر دری گفتم و این معما حل نشد. چه کنم؟ زورم به این افسونگر زیبا نمی‌رسد.



تعبیر
ترانه‌سرا: آذر صراف‌پور
آهنگ‌ساز: پرویز مقصدی
ترانه‌خوان: گیتی پاشائی
 
 

* * *

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر