۱۳۹۳/۰۳/۱۱

حرف اول




چرا از ترانه مینویسم؟
گمانم من به ترانه زبان باز کرده باشم.
اولین یار شفیق دوران کودکی من یک رادیو ترانزیستوری بود. مثل بسیار از همنسلهای خودم، شبها با داستان شب به خواب میرفتم و صبحها را با برنامهی کودک شروع میکردم.

تابستان
ها در خانهی پدر بزرگم ـ در روز های شور و گرم کویر ـ مرا نمیشد از کنار گرام تکان داد. گرام، جعبهای بود دردار که بلندگویش در همان در تعبیه شده بود. بسیار کوچک بودم و هر بار که سوزن را درست روی صفحه میگذاشتم و آن خشخش جادویی را میشنیدم تا زودِ زود، پوران و ویگن آتشنشانی را بخوانند یا پرتو ترانه‌ی طوطی را، انگار قلهای را فتح میکردم. گرام اسباببازی نبود. من بسیار عزیز بودم که اجازه داشتم از آن استفاده کنم.

بعدها رادیوهای بهتر و مدرن
تری داشتم. یک سینگورینگ بود که مثل النگو دور مُچ دست بسته میشد و وقتی بازش میکردی یک S بزرگ بود. عاشق مدرسه بودم. تنها مشکل این بود که نمیشد رادیو را به مدرسه برد. مادرم برنامههایی را که از دست می‌دادم، برایم ضبط میکرد و من از مدرسه که برمیگشتم برای شنیدنشان بیتاب بودم.

این مال دورانی بود که یک ضبط هیتاچی بزرگ
تر از خودم همخانهی ما شده بود. از آن به بعد من بودم و یک میکروفون پایهدار. تا نفس میرسید میخواندم. بیشتر از موهای سرم ترانه از حفظ داشتم. گاهی ـ مثل همهی بچهها ـ شعر ترانهها را با ذهن کودکانه تعبیر میکردم
.
یادم هست همیشه میخواندم:
قُمری غم تو دلم زندویه، دل من زندون داره تو میدونی . . .
عمرم آن روزها به شش سال هم نمیرسید. معنی «عمریه . . .» را نمیفهمیدم. اما آن پرندهی زندانی در دلم هنوز هم وا میداردم به خواندن و نوشتن.
از ترانه مینوسیم، چون تا یادم میآید دنیا را با چشم ترانه دیدهام. با دوربین ترانه به عشق نگاه کردهام، از پنجرهی ترانه به طبیعت. با ترانه عاشق شدهام. با ترانه مست کردهام. با ترانه گریه کردهام. و قسم میخورم که در زندگی، حتی یک روز را بیترانه نگذراندهام.
میخوانم، پس هستم  .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر