در این سی و اندی سال مهاجرت با مردمان بسیاری حشر و نشر داشته و چندین زبان آموختهام. اما قربانصدقههایی از آن قماش که فارسی زبانان به کار میبرند از هیچ قومی نشنیدهام.
و اینطور شد که در عشق همیشه ایرانی ماندهام.
گفتهام: «قربانت
بروم» چون قربانی شدن و قربانی کردن با فرهنگ و
کودکی من، با قصههای مادربزرگم از قربانی شدن «اسماعیل»، با
غم و شادی، عیدها و سوگواریهایی که به یاد میآورم پیوند دارد.
گفتهام: «فدایت
بشوم» و شاید به ناخودآگاه تاریخیام سرک کشیدهام. فداییان اسلام، فداییان
خلق . . .
انگار عشق و دوست داشتن برای
ما فارسیزبانان نه فقط لبخند و ترانه که ترس و
دلهره به همراه میآورد. ترس از موقعیت و تنگنایی که
قربانی و فدایی میطلبد.
میگوییم: «دردت
به جانم، بلایت به سرم». انگار نگران درد و
بلایی هستیم که بیشک از راه خواهد رسید.
که این تاریخ ۲۵۰۰ ساله و فرهنگی که از آن
رنگ گرفته به فاجعه و بلا چنان پیوسته که دل ما به عشق. و ما به معشوق میگوییم: «پشت
من، در آغوش من، سنگر بگیر و امن بمان. جانم فدایت، دردت به سرم.»
و حالمان که خوش است ـ که هیچ حالی خوشتر از عشق نیست ـ میگوییم:
«دورت بگردم. تو خورشید و
من زمین. تو زمین و من ماه. تو ضریح و من زائر. تو گل و من نسیم. دورت بگردم.»
حالی از سماع و رقص درویشان.
گردشی حول یک نقطهی ثقل. حالی از بازیهای
کودکانه. آسیابی چرخان.
میگوییم: «دورت
بگردم. تو بمان. اینجا در مرکز وجود من. در دلم. نقطهی نور.» گاهی
اما این گردش حالی از طوفان دارد. طوفانی در صحرا که میگردد و آشوب میکند.
و اینگونه است که عشق پیوند ما میشود با فلسفه و تاریخ. میبردمان به کودکی. و در فرهنگی که با ترس و دلشوره آمیخته است، هراس از جدایی، هراس رسیدن چشم زخم و آسیبی به معشوق، جزء لاینفک عشق میشود و آرامش در کنار معشوق موقعیتی متزلزل که انگار همیشه بوی خطر با خود دارد. جنگ، مبارزه، اسارت، مهاجرت. . .
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگیها بُرد.
(سهراب سپهری)