۱۳۹۹/۱۰/۰۱

پیشه اهل نظر، دیدن و جان دادن است

 


 

در این سی و اندی سال مهاجرت با مردمان بسیاری حشر و نشر داشته و چندین زبان آموختهام. اما قربانصدقههایی از آن قماش که فارسی زبانان به کار میبرند از هیچ قومی نشنیدهام.

و اینطور شد که در عشق همیشه ایرانی ماندهام.


گفتهام: «قربانت بروم» چون قربانی شدن و قربانی کردن با فرهنگ و کودکی من، با قصههای مادربزرگم از قربانی شدن «اسماعیل»، با غم و شادی، عیدها و سوگواریهایی که به یاد میآورم پیوند دارد.

گفتهام: «فدایت بشوم» و شاید به ناخودآگاه تاریخی‌ا‌م سرک کشیدهام. فداییان اسلام، فداییان خلق . . .
انگار عشق و دوست داشتن برای ما فارسی
زبانان نه فقط لبخند و ترانه که ترس و دلهره به همراه میآورد. ترس از موقعیت و تنگنایی که قربانی و فدایی میطلبد.

میگوییم: «دردت به جانم، بلایت به سرم». انگار نگران درد و بلایی هستیم که بیشک از راه خواهد رسید. که این تاریخ ۲۵۰۰ ساله و فرهنگی که از آن رنگ گرفته به فاجعه و بلا چنان پیوسته که دل ما به عشق. و ما به معشوق میگوییم: «پشت من، در آغوش من، سنگر بگیر و امن بمان. جانم فدایت، دردت به سرم

و حالمان که خوش است ـ که هیچ حالی خوشتر از عشق نیست ـ میگوییم: «دورت بگردم. تو خورشید و من زمین. تو زمین و من ماه. تو ضریح و من زائر. تو گل و من نسیم. دورت بگردم.»
حالی از سماع و رقص درویشان. گردشی حول یک نقطه
ی ثقل. حالی از بازیهای کودکانه. آسیابی چرخان.


میگوییم: «دورت بگردم. تو بمان. اینجا در مرکز وجود من. در دلم. نقطهی نورگاهی اما این گردش حالی از طوفان دارد. طوفانی در صحرا که می‌گردد و آشوب میکند.

و اینگونه است که عشق پیوند ما میشود با فلسفه و تاریخ. میبردمان به کودکی. و در فرهنگی که با ترس و دلشوره آمیخته است، هراس از جدایی، هراس رسیدن چشم زخم و آسیبی به معشوق، جزء لاینفک عشق میشود و آرامش در کنار معشوق موقعیتی متزلزل که انگار همیشه بوی خطر با خود دارد. جنگ، مبارزه، اسارت، مهاجرت. . .

و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه
زندگی‌ها بُرد.
(سهراب سپهری)

 

۱۳۹۹/۰۹/۲۲

این روزها

 


 

کاش میشد رد این روزها را
مثل اشک از گونه پاک کرد
.
کاش می
شد پریشانی این روزها را
در آینه شانه کرد و باز
لبخند زد
.

من سردم است
بگو تابستان
بگو تابستان و گرمم کن

بی
خوابم
بگو شب

بگو شب و خوابم کن
بگو نان
ـ بگو باران ـ بگو عصر
و بگذار جا به جا

عکس
های سیاه و سفید بیایند
و مرا ببرند

به حیاط شمعدانی
های نمناک
بگو انار
بگو لاله عباسی

تا لبهایمان سرخ شوند

بگو انار

و هیچ بعد از ظهری نخواب
نخواب تا کف داغ از آفتاب حیاط

هدر
نرود
من هزار سال است

پا برهنه
ـ برهنه نبودهام انگار

دلتنگم ـ بیتابم
حادثه را بو می
کشم ـ میشنوم
از کدام در

از کدام دالان

فاجعه ذهن حیاط را پر کرد؟

بگو صبح
بگو صبح و از این کابوس
بیدارم کن

روزها

پشت پرده
های خاکستری
سنگر گرفته
اند
و من

تلخ و دودآلود
پیچیده در عطر قهوه

و دستهای تو
از کابوس می
گذرم.

Friedberg 2021.12.11