۱۳۹۶/۰۵/۱۶

رؤیای تلخ ۲



پرده را پس زدم و نور
به خاطره خواب تو ریخت
و سکوت خانه
از خنده و ترانه بار گرفت.
قدمهایم سبک
ـ به ضرب نفسهای دم صبح تو
دلبرانه لغزیدم
در خاطرهی نگاهت
یک دم ـ و دیگر هیچ
هیچ جز زخمی کوچک بر تن
و خراشی کوچک
بر سینی صبحانه.
و دیگر هیچ
جز قطعیت این تابستان دیوانه
که تمام شب
به پنجره میکوبد.
و من
پردهنشین شایدهای پریده رنگ
محتاط و خوددار
نگران رد بوسهای
که شاید
روی این بالش
جا مانده باشد.