نمیدانم چرا بیشتر تابستانهای
خانه یادم میآید. خانه فقط یک بُخاری داشت، در ایوان پایین. و فکر کنم بعد از
انقلاب که زمستانها انگار سردتر بود، کُرسی
میگذاشتیم. اما من از کُرسی چیزی یادم نیست. به هر حال قطعاً همهی اتاقها کُرسی نداشت. وقت نوشتن، اسباب خانه حرکت میکنند و از زیر دستم در میروند.
گاهی میدانم که وسایلی در آن خانه جدید هستند. تازه آمدهاند. اما
نمیدانم این «تازه» دقیقاً کی است. ناگهان یک تخت، یک کمد. . .
نمیدانم از
کدام سمت وارد تصویر میشود و جا خوش میکند. از همه دیرتر تلویزیون و فریزر، در میان تصاویر ظاهر میشوند.
و با اینکه به درستی نمیدانم، قبلاً جایشان چه بوده، در
خاطرات من همچنان کمرنگ میمانند و جا نمیافتند. از همین جاست که به
یقین میدانم تازه بودهاند.
در بهشت کودکی من تختخواب و صندلی و میز
نبود. روی زمین میخوابیدیم، مینشستیم، غذا میخوردیم و میدویدیم. دیوار اتاقها انگار تا کمر رنگ روغن بود و بالا گچ
و روی رنگ
دیوارها جای انگشتهای داییهای تازهبالغ گود
رفته بود که با دیوار زورآزمایی میکردند.
زبان مشترک
اتاقها بستهی رختخوابی بود که در گودی دیوار جا میگرفت
و گاهی با
پردهای پوشانده میشد. همه چیز سر جای خودش بود. و این نظم بیخدشه و همیشگی و این تمیزی و سادگی و روشنی بیدریغ، آنقدر جاودانه و بیزوال
به نظر میرسید که من هنوز که هنوز است
نبودن آن
خانه را باور ندارم.
مهتابیهای روشن و پرنور، چراغهای رومیزی،
شمع و شعلهی
کبریت، در آن خانه بود که نور را دیدم و شناختم. نور که
حالا دیگر برایم فقط خاطره است. و من هنوز ندیدنش را باور ندارم.
(ادامه دارد . . .)
* * *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر