۱۳۹۳/۰۴/۲۳

در آغوش پر سخاوت آفتاب



نه! ندیدن معادل غیبت نور و زیستن در تاریکی نیست. نور تنها به چشم دیده نمی‌شود. با تمام پوست احساس می‌شود. تار و پودش را به جان و روان ما می‌پیچاند تا از حس بیداری، شادی و زندگی سرشارمان کند.

من حتی گاهی آفتاب را از پشت لایه‌های نازک ابر احساس می‌کنم. آفتابی که به چشم دیده نمی‌شود. بوی تنش را می‌شناسم که اگر پردۀ ابر را کنار بزند و چهره نشان بدهد، در آغوش پر سخاوتش گله‌جایی هم برای من دارد.

من البته «معجزات» دیگری هم دارم که اگر سرحال باشم و یار موافق و شراب گیرا، تا در دلبری از دیگر همجنسانم کم نیاورم، مثلا میتوانم از روی صدای مردی تشخیص بدهم زادۀ تابستان است یا پاییز.

معجزاتی از این‌دست را از نابینایان دیگر هم دیده‌ام. خوبی‌اش این‌ است که این حدس و گمان‌ها حداقل در پنجاه درصد موارد درست در می‌آید. تیری است در تاریکی که می‌اندازیم و چون ما بلدان آن دیاریم اغلب اصابت می‌کند، اغلب هم به خودمان :-)



اما آفتاب، شاید بشود نابینایی را با چراغی پر نور و حرارت به خیال آفتاب فریب داد. می‌شود هم به جهان، شاعرانه نگاه کرد و گفت: وقتی آفتاب هست همه چیز عطر و طعم او را دارد.

شاید همین تعبیر شاعرانه است که «غیبت نور» را قابل تحمل می‌کند. برای ما غربت‌نشینان، آفتاب تنها «گرما» و «نور» نیست. یاد جوانی و روزهای رفته هم هست. یاد دوستانی که دیگر نیستند و تو با آن‌ها ساعت‌ها در بعدازظهرهای گرمای سخت تابستان به دیوار پلاکارد چسبانده‌ای تا دقیقه‌ای بعد، دستی پاره‌شان کند.

یاد آن سپیدارهاست در باغی که حالا گورستان کتاب‌های تو شده. آن سپیدارهای وزان در باد. دستانی که به دلداری تو به نوازشی پیش می‌آیند اما نمی‌رسند.

هوای آفتاب را از «سیاوش کسرایی» بخوانیم که از زشت و زیبای زندگی بسیار از او آموختم و هنوز هم در هر خط که می‌نویسم دست او بر شانه‌هایم هست.


«هوای آفتاب» با صدای «بی‌بی کسرائی»


ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه را
فسرده می‌نماید و خراب می‌کُند
و من به یادت ای دیار روشنی ـ کنار این دریچه‌ها ـ
دلم هوای آفتاب می‌کُند!

خوشا به آب و آسمان آبی‌ات
به کوه‌های سر بُلند
به دشت‌های پُر شقایقت، به دره‌های سایه‌دار
و مردمان سختکوش، توده کرده رنج روی رنج
زمین پیر پایدار!
هوای توست در سرم
اگر‌چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می‌کُند.

نه آشنا نه همدمی
نه شانه‌ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی‌پناهی عظیم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه‌ها و کوچه‌ها، نه راه آشناست
نه این زبان گفتگو، زبان دلپذیر ماست
تو و هزار درد بی‌دوا
تو و هزار حرف بی‌جواب
کجا روی؟ به هر که رو کُنی تو را جواب می‌کُند.

چراغ مرد خسته را
کسی نمی‌فروزد از حضور خویش
کسش به نام و نامه و پیام
نوازشی نمی‌دهد
اگر چه اشک نیم‌شب
گهی ثواب می‌کُند.

نشسته‌ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام و شیوه‌ای ز عهد و از یگانگی‌ست
به دوستی، سخن ز جاودانگی‌ست
امان ز شبرو خیال
امان،
چه‌ها که با من این شکسته خواب می‌کُند

اگر‌چه بر دریچه‌ام در آستان صبح
هنوز هم ملال ابر بال می‌کشد
ولی من ای دیار روشنی
دلم چو شامگاه توست
به سینه‌ام اجاق شعله‌خواه توست
نگفتمت دلم هوای آفتاب می‌کُند؟

مسکو، شهریور ۱۳۷۲
از مجموعۀ «هوای آفتاب»

* * *

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر