میخوانمت
به همه
نامهای جهان
رؤیای تلخ
بیهمتا
از دیر و
دورِ کدام تابستان
ناگهان. . .
ـ
که
در آغوش آفتابیات
همیشههای کدر
ریختند از
شانههایم ـ
پیدا شدی؟
ـ طلای
ناب
در میان صدفهای کدام ساحل ـ
که
عریان
به موج
نگاهت زدم.
امانت آسمان
را
از کدام
پستو ناگهان . . .
با خندههایت، تلخ
از در
درآمدی و
من که دستم
از عادت
نوشتن
و دلم
از عادت
خواستن . . .
افتادم از
نفس
در سلام
آشنای تو.
رؤیای تلخ
بیهمتا
از کدام
پروازِ ناگهان. . .
که
بوی سفر میدهی هنوز . . .
فرود کُن
و به برگهای همین
تابستان
تازه رسیده
ـ به
همه نامهای جهان
که
در دستهایت
گرسنگی نان
شد و نان، گل
سرخ ـ
وِردی بخوان
و خم شو
و از خواب تُرد دم صبح برگ
دردانه را
بچین.
میخواهمت
آخرین حرف
خواهش
آخرین لفظ
ستایش
به همه نامهای
جهان
رؤیای دور
تلخ . . .
۱۳۹۶/۰۳/۱۰
رؤیای تلخ
اشتراک در:
پستها (Atom)