۱۳۹۳/۰۵/۱۶

لیلی جان!


یک ترانۀ دوصدایی (دوگانه) افغانی
با صدای زنده‌یادان: احمد ظاهر و خانم ژیلا


 

به‌نظر می‌آید این یک ترانۀ فلکلوریک باشد که متن آن از چهارخطی‌های بسیار لطیف و دلنشین تشکیل شده. 

زن:
مجنون مجنون مجنون جان
مرا کشتی به ارمان [ارمان: امید و آرزو]
در این صحرا نامدی
دلم را کردی ویران.

نکنی گل زرده [گل زرد را]
داره میانش پرده
از دستک تو ظالم
زبانم نمی‌گرده.

مرد:
لیلی لیلی لیلی جان
دلم را کردی ویران
در این قشلاق نامدی
مرا کشتی به ارمان

چشم سیاه زاغت
مادر نبیند داغت
مادر بیند, نبیند
عشاق نبیند داغت.

زن:
از بالا باران آمد
یارم به دالان آمد
یک بوسه طلب کردم
چشمش به گریان آمد.

مرد:
سر چشمه رسیدم
قد و بالایت را دیدم
قد و بالا چه باشد
چشم سیاهت را دیدم

* * *

۱۳۹۳/۰۵/۱۳

«زنده‌باد آب» شعری کودکانه، برگردان زنده‌یاد «احمد شاملو»



متاسفانه من اصل این کتاب را در دست نداشتم و شعر از طریق دوستی به دستم رسید. با این وجود حیفم آمد که منتشر نشود و از یاد برود. من شعر را به شکل روایت برای کودکان خوانده‌ام، ولی در نوشتن تا جایی که قافیه اجازه می‌داد، املاء صحیح کلمات را به کار برده‌ام تا چشم کودکان با شکل درست واژه‌ها آشنا شود.
با تشکر فراوان از روزبه شیخ‌ها که مرا در پیدا کردن متن شعر یاری کرد.


چه شد که دوستم داشتند یا «زنده‌باد آب»
نوشتۀ: ساموئل یاکوولیویچ مارشاک
( ۱۸۸۷ – ۱۹۶۴ )
برگردان: احمد شاملو
انتشارات امیرکبیر

تهران ۱۳۵۶ 


 


می‌دانی پتوم چه کار کرد؟
تا مرا دید فرار کرد
ملافه یک خُرده ناز کرد
بعد پر زد و پرواز کرد

پتو دوید، بالش رفت
ملافه به دنبالش رفت
پتو پر و بالش پر
ملافه و نازبالش پر

به شمع گفتم بیداری؟
پر زد روی پیش‌بخاری
دستم پی دفتر رفت
آن هم ز دستم در رفت

دفتر چرک و پاره
انگار از من بیزاره

سماور را که دیدم
زود به سویش دویدم
سماور خرس گنده
دلش را گرفت از خنده
از پیش من به‌در رفت
ریخت شکر و تندتر رفت
از بس که تند گریختش
قوری چایی را ریختش!

مرا می‌گویی چُرتم برد
به رگ غیرتم خورد

«سماور کله‌گنده
چرا به من می‌‌خنده؟»

به هر چه دست زدم من
بی‌خودی دست زدم من
همه به من خندیدند
دور سرم چرخیدند

«چرخ، چرخ، عباسی
خدا منو نندازی!»

اتو و چکمه و شمع
همه به دنبال هم
نان و کتاب و قندان
قهقه زنان و خندان
دور سرم چرخیدند
رژه رفتند، خندیدند

«چرخ، چرخ، عباسی
خدا منو نندازی!»

ناگه از ته دالان
دستشویی لنگ‌لنگان
آمد و پهلویم وایستاد
سری به من تکان داد

گفت: «ای امان! چه چیزی!
سیاهی مثل دیزی!
تو بچه‌ای یا آفت؟
نگاهش کن، کثافت!
دماغ جوهریش را
زلف‌های دُم‌خریش را!
دست‌های زخم و ذیلش!
ناخن‌های مثل بیلش!
جوجهٔ مُرغ و اردک
بچهٔ گربه و سگ
سوسک‌ها و بچه‌موش‌ها
شغال‌ها و خرگوش‌ها
که از آدم به دورند
صبح دست و رو می‌شورند
تو هم آدمی ماشالله
خیر نبینی ایشالله
از بس که چرک داری
جوراب ز پات فراری
من دشمن کثیف‌هام
رئیس کل لیف‌هام
می‌خواهی صدا کنم من؟
جیغم را هوا کنم من؟
تا لگن و لیف و شانه
بگیرند و دانه دانه
تمیز و پاکت کنند
نقل و نباتت کنند؟»

گفت و جوشید و سر رفت
ناگه ز کوره در رفت
داد کشید توی دالان

«بچه‌ها به پیش هم‌الآن
لشگر من کجایید!
امر می‌کنم بیایید!»

هنوز تمام نگفته
روزت به بد نیفته
کیسه و لیف و صابون
پریدند توی سالن
گرفتندم به شستن
می‌شستند و می‌گفتند:

«بچه دیزی را می‌شوریم
مو بزی را می‌شوریم
قاب‌دستمال را می‌شوریم
کثیف سال را می‌شوریم»

اول صابون پرید پیش
موها را گرفت، بی‌تشویش
هی پس می‌رفت و هی پیش
می‌کرد کف و می‌زد نیش

از دست لیف توری
می‌جوشیدم عین قوری!
این لیف نبود، چماق بود
راست‌راستی موی دماغ بود

پا به فرار گذاشتم
همه را بی‌کار گذاشتم
تو کوچه، تو خیابان
تو چارراه، تو میدان
دویدم و دویدم
به پارک‌شهر رسیدم
پریدم از دیوارچه
یک جست زدم تو باغچه

اما لیف عقب‌سرم کرد
چسبید و منترم کرد
تمساح رسید به دادم
اگرنه جون می‌دادم

تمساح می‌رفت به گردش
آقازاده‌هاش به گردش
می‌رفت و پا به پایش
می‌رفتند بچه‌هایش
تمساح که لیف را دید
دهان را وا کرد و خندید
می‌دانید برام چه کار کرد!
لیف را یک لقمه خام کرد!
بعدش به من نگاه کرد
فکش را جا‌به‌جا کرد
چشمهایش را تا‌به‌تا کرد
نوک دمش را هوا کرد

داد زد سرم: «دیوانه!
زودی برو به خانه
بشور ریخت بلایت
صورت و دست و پایت!
شیطونه می‌گه چاره‌اش کُن
مهمان آرواره‌اش کُن
حیفت میآد که گاهی
از کثافت درآیی؟
گوش کُن به من کلم‌پیچ!
این بار که دیدمت، هیچ!
باز اگه کثیف ببینم
جفت گوش‌هات را می‌چینم!»

گفتم که: «چشم قربان!»
گذشتم از خیابان
نپرس چه‌جور دویدم
چه‌جور به خانه رسیدم
همین‌قدر تو سالون
سوار شدم روی صابون
«دستشویی جان دخیلم
بشور که چرب و چیلم»

بشور و بمال راه افتاد
تا نسل چرک بر افتاد
دیدم ناگاه شلوارم
دوید فوری کنارم
خودش فوری به پام رفت
کیف پیش کتاب‌هام رفت

مُربا رفت لای نون
گفت: «بیا بخور، عزیز جون!»

شیرینی و نان قندی
با جوز قند هندی
من را که تمیز دیدند
توی دهانم پریدند

دفترم و کتابم
پاک‌نویس حسابم
آمدند و آشتی کردن
با من روبوسی کردند

دستشویی تا مرا دید
دهان باز کرد و خندید
آمد جلو بوسم کرد
به اصطلاح لوسم کرد
گفت! «به به چه چیزی
که بیستی از تمیزی
حالا دوستت می‌دارم
تو را روی چشمم می‌گذارم
تمیز شدی ماشالله
زنده باشی ایشالله»

بچهٔ خوب همیشه
صبح که از خواب پا می‌شه
می‌شوید دست و رویش
می‌کُند شانه مویش
همیشه سربلنده
حرف می‌زنه، می‌خنده

بچهٔ بد به عکسش
چون که دست‌هاش کثیفه
دست‌هایش را که می‌بینه
از شرم سرش پایینه

آی زنده باد صابون
شانه و گرد دندون
مسواک و حولهٔ نرم
تشتک و آب نیم‌گرم

بچه‌های خوب، بیاین!
از تو اتاق، پایین!
استخر آب آبی
مگر هنوز تو خوابی؟
شیرجه بزن ماشالله
جون تو حیفه والله
چه کاسه و چه تشتک
چه وان، چه دوش، چه لاوک
چه دریا، چه رودخونه
چه شیر آب تو خونه
درود و آفرین باد
بر آب پاک‌بنیاد

 

* * *

 

۱۳۹۳/۰۵/۱۲

از عشق مردن: دو کودکانه از پروفسور «واله»



 «فردریک واله» یک پروفسور آلمانی است که اشعار و آوازهای بی‌شماری برای کودکان ساخته. مجموعه‌ای از این ترانه به‌شکل سی‌دی منتشر شده است. «واله» در یکی از سی‌دی‌هایش به عشق می‌پردازد. از آن سی‌دی، ترجمهٔ دو آواز کودکانه را بخوانید.


 

کنار راه درختی تنها و غریب ایستاده
همه پرندگانش پریده‌اند
سه تاشان به غرب, سه‌تاشان به شرق
و باقی به سمت جنوب پرواز کرده‌اند
حالا او تنها در باد ایستاده و هیچ برایش نمانده

می‌گویم: «ماما! قصه ندارد
الان خودم زود زود پرنده می‌شوم
روی درخت می‌نشینم و تابش می‌دهم
زمستان‌ها دلداریش می‌دهم و برایش آواز می‌خوانم»

ماما گریه می‌کند:
«فرزندم! برایت می‌ترسم

آن بالا یخ می‌زنی»

می‌گویم:
«ماما! حیف از چشم‌های قشنگت
چرا و اما ندارد

می‌خواهم پرنده شوم»

ماما می‌گوید:
«بچه ام! پس ترا به خدا

این شال پشمی را ببند که سرما نخوری
و این کفش‌های گرم را بردار
زمستان طولانی است
این پالتوی بلند را هم بپوش
وای که دلم چه شور می‌زند
اگر نمی‌خواهی از سرما بمیری این ژاکت را هم . . .
بیرون سرد است سرد سرد»

می‌خواهم پرواز کنم . . . نمی‌توانم
سنگینم
دست و پایم بسته است
از این همه لباس که ماما

به این پرندۀ کوچک پوشانده
غمگین به چشم‌های او نگاه می‌کنم
به خاطر عشق او نتوانستم پرواز کنم.

* * *




توستر گفت:
«تو چه نرم و خوش بویی»

تکه نان نجوا کرد:
«واقعا؟ متشکرم»

توستر گفت:
«کنار تو من گرم گرمم. قلبم برات آتش گرفته. خواهی دید, عشق آدم را خوشگل می‌کنه

و تو به‌زودی قهوه‌ای و برشته می‌شی.
حالا تو دیگه فقط مال منی.
حرارت عشقم را احساس می‌کنی؟»

تکه نان آهی کشید:
«آه . . . فکر کنم این همه عشق برام خوب نیست.»

توستر گفت:
«دیگه اختیارم دست خودم نیست . . .

از عشقت در سوز و گدازم . . .»

تکه نان دیگر چیزی نگفت.
اونقدر آه کشید تا سوخت و سیاه شد.

توستر فریاد زد:
«تو که آبروی منُ بردی، ای داد ای امان چه بدبختی

او حق داشت.

تکه نان را در سطل آشغال انداختند و توستر را به گوشه انبار.



* * *

۱۳۹۳/۰۵/۱۰

من بندۀ آن دمم که ساقی گوید . . .



در زبان فارسی بی‌شمارند اشعاری که مخاطب آن‌ها ساقی است. اگر باور نمی‌کنید در یک مجموعه شعر اینترنتی کلمۀ «ساقیا» را جستجو کنید. فقط در دیوان حافظ بیش از ۲۶ بار به واژۀ «ساقیا» بر می‌خوریم.

در لیست یافته‌ها، نام هیچیک از شاعران آشنای ما غایب نبود. خواجه حافظ و شیخ سعدی و حضرت مولانا به جای خود، حتی عبید زاکانی و مسعود سعدسلمان هم گاهی دست به دامن ساقی شده‌اند.

ساقی زیبا و سیمین ساقی که محرم راز است و حلال مشکلات. که: دور جهان درنگ ندارد و این «شب» و این «دم» بی‌بازگشت، هر جور بگذرانی‌اش، می‌گذرد.

دامنۀ این حضور ساقی در شعر فارسی به ترانه نیز می‌کشد و ما ترانه‌های بسیاری می‌شناسیم که مخاطب آن‌ها ساقی است. من اینجا فقط از چند نمونۀ زیبا و آشنا نام می‌برم.

امشب ای ساقی من مست مستم (رامین)
امشب دلی شکسته دارم، ساقی (مازیار)


و نسخه های خراباتی‌تر چون: ساقی امشب مثل هر شب اختیارم دستته
(احمد آزاد) که در سال‌های اول مهاجرت نقل همۀ مجالس بود. این‌بار اما یک «دوگانه»ی افغانی برگزیده‌ام که این ترانه نیز خطاب به ساقی است. در این ترانه صداها جوری تنظیم شده که حالتی از پژواک را به شنونده منتقل می‌کُند.




* * *

ساقیا مرا دریاب
ترانه خوانان: زنده‌یاد احمد ظاهر و استاد مهوش

در این ترانه صداها جوری تنظیم شده که حالتی از پژواک را به شنونده منتقل می‌کُند.



 

زن و مرد (هر دو)

ساقیا مرا دریاب
پُر کُن از وفا جامم
مستم امشب از غم‌ها
می نخورده بدنامم

زن:
شاید عمر این مستی
چون وفای او باشد
ساغرم تهی ماند
بشکند فلک جامم

مرد:
توبه‌ام مده زاهد
دیگر از می و مستی
فارغ از حسابم کُن
غافل از سر انجامم

من ز بیم رسوایی
گریه می‌کُنم در دل
می کُشد مرا آخر
خنده‌های آرامم
. . .

* * *