‏نمایش پست‌ها با برچسب از سروده‌ها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب از سروده‌ها. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳/۱۲/۲۹

بهار آمد، بهار سبزه بر تن (سیاوش کسرائی ـ سیما بینا)



بهار آمد، بهار سبزه بر تن

آهنگ‌ساز: فرهاد فخر الدینی
شعر: سیاوش کسرایی (دوبیتی)
با صدای خانم سیما بینا
به همراهی ارکستر رادیو تلویزیون ملی ایران
این ترانه در شصت و چهارمین برنامۀ «گلچین هفته» از رادیو تهران پخش شد.


 

بهار آمد، بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر، گل‌بُن به دامن
مرا که شبنم اشکی نمانده‌ست
چه سازم گر بیاید خانۀ من؟

گلی جا در کنارِ جو گرفته
گلی جا بر سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زین دشت گل‌پوش
گلی باید که با من خو گرفته

بهارم می‌شکوفد در نگاهت
پُر از گل گشته جان من به راهت
به بامِ آرزویم لانه دارند
پرستوهای چشمان سیاهت

سحرگاهان که این دشت طلاپوش
سراسر می‌شود آواز و آغوش
به دامان چمن ای غنچه بنشین
بهارم باش با لب‌های خاموش

از مجموعهٔ «سنگ و شبنم»
 

۱۳۹۳/۱۲/۱۱

میایی بچه بشیم؟ (عمران صلاحی)



میایی بچه بشیم!؟
شعر ترانه: عمران صلاحی
ترانه‌خوان:‌ رامش

 


میایی بچه بشیم به آسمون نیگا کنیم؟
میایی قلبا رو مثل بادبادک هوا کنیم؟

میایی بچه بشیم پشت ستون سایه‌ها
یه جوری قایم بشیم همدیگه رو صدا کنیم؟

میایی بچه بشیم رختامونو دربیاریم
بپریم با همدیگه تو حوض نور شنا کنیم؟

من می‌خوام یه جور بشه بغل کنیم همدیگه رو  

میایی بچه بشیم دوروغکی دعوا کنیم؟

سکه‌ی خورشیدمون گم شد و ما فقیر شدیم
میایی با همدیگه مُشتای ابرو وا کنیم؟

همه‌ی پنجره‌ها شیشه دارن، شیشه‌ی مات
بیا با همدیگه سنگ از تو کوچه پیدا کنیم
(عمران صلاحی)
 

۱۳۹۳/۰۶/۰۳

دخترک نوجوان شهر کجا رفت؟


ژاله اصفهانی شاعر معاصر

تولد: ۱۳۰۰ اصفهان ـ درگذشت: ۱۳۸۶ لندن


بیشتر ایام زندگی را در خارج از ایران گذراند. او بعد از انقلاب اسلامی به ایران بازگشت و پس از مدت کوتاهی دوباره راهی دیار غرب شد. زنده رود (در مسکو)، ای باد شرطه، ترنّم پرواز، موج در موج، خروش خاموشی، سرود جنگل و شکوه شکفتن از جمله مجموعه شعرهای او هستند.

این شعر در سال ۱۳۵۹ در کاستی تحت عنوان «صدای شاعران» منتشر شد.
شعر «بازگشت» را با صدای ژاله اصفهانی بشنوید

 


کوچه همان کوچه است و شهر همان شهر
کوه همان کوهسار و نهر همان نهر
بیشه همانجا و زنده‌رود همانجا
گنبد و گلدسته و منارۀ زیبا
هست همان‌سان حماسۀ ابدیت
بانگ بلند اذان و قدرت ایمان
نام امام و جهاد و جنبش و عصیان
بر در و دیوارها هزار شعار است
شهر پس از انقلاب گرم به کار است
شهر هنرمند شهر صنعت و پیکار
شهر گرفتار فقر و ثروت بسیار
خندۀ فیروزه‌ها و رقص طلاها
در پس ویترین و در هیاهوی بازار
تازه‌تر از باغ‌های صبح بهاران
باغ گل قالی است و نقش قلمکار
میوه فراوان کنار کوچه و میدان
چشمه پُر از بُهت بچه‌های گرسنه
بوی دل‌انگیز نان تازۀ خوشرنگ
ساحل زاینده‌رود و جمع جوانان
هی خبر از جبهه‌ها و هی خبر از جنگ
جنگ که نابود باد روحش و نامش
این همه خون و خرابه باد حرامش
باز چراغان شود به یاد شهیدان
پنجره‌ها دکه‌ها کنار خیابان
یک سو آوارگان جنگ تبهکار
یک سو مردان دل‌سپرده به پیکار
در ره حفظ وطن تفنگ‌ به‌دوشند
عازم و عاصی و خشمگین و خموشند
طرح پُرافسون شهر و پرتو مهتاب
رود همان رود و آب رود نه آن آب
دخترک نوجوان شهر کجا رفت
سوخت و شد دود و دود او به هوا رفت
یا که چو مرغی از آشیانه پرید او
رفت و دگر روی آشیانه ندید او
یا که پس از سال‌های دوری و پرواز
آمده اکنون به سوی لانۀ خود باز
پرسه زنم کو به کو و خانه به خانه
از همه گیرم سراغ گمشده‌ام را
گویند او بود و شادی دل ما بود
سایۀ آن دختر جوان همه‌جا هست
گه سر آن کوه و گه به ساحل این رود
می‌دود او با شتاب اینجا، آنجا
می‌رود او جستجو کنان سوی فردا
دخترک نوجوان شهر کجایی
پیش بیا! ما دو آشنای هم هستیم
همره و هم‌روح و هم‌نوای هم هستیم
سرخی روی تو چین چهرۀ من شد
عمر من و تو فدای عشق وطن شد
وه که چه خرسند و سربلندم از این کار
دورۀ تاراج و تاج گزمۀ مکار
خواست که برگردم و چو بنده شوم من
نزد وطن خوار و سرفکنده شوم من
گوش نکردم به حرف پرخطر او
تا نشوم دود و دودۀ شرر او
درد وطن ماند و رستگاری وجدان
با دل پراشتیاق و دیدۀ بیدار
گرچه همه عمر من به رنج سفر رفت
هیچ نگویم که عمر رفته هدر رفت
خوب برو دخترم خدات نگه‌دار
من به که گویم برو، تو دیرزمانی‌ست
رفته‌ای و هیچ‌گاه باز نگردی
آی جوانی! جوانه‌ای که شکُفتی
در پسرانم که میوه‌های من هستند
رفتی و من می‌روم، چه جای تاسف
این همه جان جوان چو جان من هستند
بوده چنین تا که بوده است زمانه
جا به گل و میوه داده است جوانه
باز من و آسمان صاف سپاهان
این‌همه چشم پرانتظار درخشان
دیدن یار و دیار آرزویم بود
شکرگزارم که زنده ماندم و دیدم
با همه دیری به آرزوم رسیدم
اینک آغاز هستی من و شعرم
رشد و شوفایی نهال امیدم

* * *

 

۱۳۹۳/۰۵/۱۳

«زنده‌باد آب» شعری کودکانه، برگردان زنده‌یاد «احمد شاملو»



متاسفانه من اصل این کتاب را در دست نداشتم و شعر از طریق دوستی به دستم رسید. با این وجود حیفم آمد که منتشر نشود و از یاد برود. من شعر را به شکل روایت برای کودکان خوانده‌ام، ولی در نوشتن تا جایی که قافیه اجازه می‌داد، املاء صحیح کلمات را به کار برده‌ام تا چشم کودکان با شکل درست واژه‌ها آشنا شود.
با تشکر فراوان از روزبه شیخ‌ها که مرا در پیدا کردن متن شعر یاری کرد.


چه شد که دوستم داشتند یا «زنده‌باد آب»
نوشتۀ: ساموئل یاکوولیویچ مارشاک
( ۱۸۸۷ – ۱۹۶۴ )
برگردان: احمد شاملو
انتشارات امیرکبیر

تهران ۱۳۵۶ 


 


می‌دانی پتوم چه کار کرد؟
تا مرا دید فرار کرد
ملافه یک خُرده ناز کرد
بعد پر زد و پرواز کرد

پتو دوید، بالش رفت
ملافه به دنبالش رفت
پتو پر و بالش پر
ملافه و نازبالش پر

به شمع گفتم بیداری؟
پر زد روی پیش‌بخاری
دستم پی دفتر رفت
آن هم ز دستم در رفت

دفتر چرک و پاره
انگار از من بیزاره

سماور را که دیدم
زود به سویش دویدم
سماور خرس گنده
دلش را گرفت از خنده
از پیش من به‌در رفت
ریخت شکر و تندتر رفت
از بس که تند گریختش
قوری چایی را ریختش!

مرا می‌گویی چُرتم برد
به رگ غیرتم خورد

«سماور کله‌گنده
چرا به من می‌‌خنده؟»

به هر چه دست زدم من
بی‌خودی دست زدم من
همه به من خندیدند
دور سرم چرخیدند

«چرخ، چرخ، عباسی
خدا منو نندازی!»

اتو و چکمه و شمع
همه به دنبال هم
نان و کتاب و قندان
قهقه زنان و خندان
دور سرم چرخیدند
رژه رفتند، خندیدند

«چرخ، چرخ، عباسی
خدا منو نندازی!»

ناگه از ته دالان
دستشویی لنگ‌لنگان
آمد و پهلویم وایستاد
سری به من تکان داد

گفت: «ای امان! چه چیزی!
سیاهی مثل دیزی!
تو بچه‌ای یا آفت؟
نگاهش کن، کثافت!
دماغ جوهریش را
زلف‌های دُم‌خریش را!
دست‌های زخم و ذیلش!
ناخن‌های مثل بیلش!
جوجهٔ مُرغ و اردک
بچهٔ گربه و سگ
سوسک‌ها و بچه‌موش‌ها
شغال‌ها و خرگوش‌ها
که از آدم به دورند
صبح دست و رو می‌شورند
تو هم آدمی ماشالله
خیر نبینی ایشالله
از بس که چرک داری
جوراب ز پات فراری
من دشمن کثیف‌هام
رئیس کل لیف‌هام
می‌خواهی صدا کنم من؟
جیغم را هوا کنم من؟
تا لگن و لیف و شانه
بگیرند و دانه دانه
تمیز و پاکت کنند
نقل و نباتت کنند؟»

گفت و جوشید و سر رفت
ناگه ز کوره در رفت
داد کشید توی دالان

«بچه‌ها به پیش هم‌الآن
لشگر من کجایید!
امر می‌کنم بیایید!»

هنوز تمام نگفته
روزت به بد نیفته
کیسه و لیف و صابون
پریدند توی سالن
گرفتندم به شستن
می‌شستند و می‌گفتند:

«بچه دیزی را می‌شوریم
مو بزی را می‌شوریم
قاب‌دستمال را می‌شوریم
کثیف سال را می‌شوریم»

اول صابون پرید پیش
موها را گرفت، بی‌تشویش
هی پس می‌رفت و هی پیش
می‌کرد کف و می‌زد نیش

از دست لیف توری
می‌جوشیدم عین قوری!
این لیف نبود، چماق بود
راست‌راستی موی دماغ بود

پا به فرار گذاشتم
همه را بی‌کار گذاشتم
تو کوچه، تو خیابان
تو چارراه، تو میدان
دویدم و دویدم
به پارک‌شهر رسیدم
پریدم از دیوارچه
یک جست زدم تو باغچه

اما لیف عقب‌سرم کرد
چسبید و منترم کرد
تمساح رسید به دادم
اگرنه جون می‌دادم

تمساح می‌رفت به گردش
آقازاده‌هاش به گردش
می‌رفت و پا به پایش
می‌رفتند بچه‌هایش
تمساح که لیف را دید
دهان را وا کرد و خندید
می‌دانید برام چه کار کرد!
لیف را یک لقمه خام کرد!
بعدش به من نگاه کرد
فکش را جا‌به‌جا کرد
چشمهایش را تا‌به‌تا کرد
نوک دمش را هوا کرد

داد زد سرم: «دیوانه!
زودی برو به خانه
بشور ریخت بلایت
صورت و دست و پایت!
شیطونه می‌گه چاره‌اش کُن
مهمان آرواره‌اش کُن
حیفت میآد که گاهی
از کثافت درآیی؟
گوش کُن به من کلم‌پیچ!
این بار که دیدمت، هیچ!
باز اگه کثیف ببینم
جفت گوش‌هات را می‌چینم!»

گفتم که: «چشم قربان!»
گذشتم از خیابان
نپرس چه‌جور دویدم
چه‌جور به خانه رسیدم
همین‌قدر تو سالون
سوار شدم روی صابون
«دستشویی جان دخیلم
بشور که چرب و چیلم»

بشور و بمال راه افتاد
تا نسل چرک بر افتاد
دیدم ناگاه شلوارم
دوید فوری کنارم
خودش فوری به پام رفت
کیف پیش کتاب‌هام رفت

مُربا رفت لای نون
گفت: «بیا بخور، عزیز جون!»

شیرینی و نان قندی
با جوز قند هندی
من را که تمیز دیدند
توی دهانم پریدند

دفترم و کتابم
پاک‌نویس حسابم
آمدند و آشتی کردن
با من روبوسی کردند

دستشویی تا مرا دید
دهان باز کرد و خندید
آمد جلو بوسم کرد
به اصطلاح لوسم کرد
گفت! «به به چه چیزی
که بیستی از تمیزی
حالا دوستت می‌دارم
تو را روی چشمم می‌گذارم
تمیز شدی ماشالله
زنده باشی ایشالله»

بچهٔ خوب همیشه
صبح که از خواب پا می‌شه
می‌شوید دست و رویش
می‌کُند شانه مویش
همیشه سربلنده
حرف می‌زنه، می‌خنده

بچهٔ بد به عکسش
چون که دست‌هاش کثیفه
دست‌هایش را که می‌بینه
از شرم سرش پایینه

آی زنده باد صابون
شانه و گرد دندون
مسواک و حولهٔ نرم
تشتک و آب نیم‌گرم

بچه‌های خوب، بیاین!
از تو اتاق، پایین!
استخر آب آبی
مگر هنوز تو خوابی؟
شیرجه بزن ماشالله
جون تو حیفه والله
چه کاسه و چه تشتک
چه وان، چه دوش، چه لاوک
چه دریا، چه رودخونه
چه شیر آب تو خونه
درود و آفرین باد
بر آب پاک‌بنیاد

 

* * *

 

۱۳۹۳/۰۵/۱۲

از عشق مردن: دو کودکانه از پروفسور «واله»



 «فردریک واله» یک پروفسور آلمانی است که اشعار و آوازهای بی‌شماری برای کودکان ساخته. مجموعه‌ای از این ترانه به‌شکل سی‌دی منتشر شده است. «واله» در یکی از سی‌دی‌هایش به عشق می‌پردازد. از آن سی‌دی، ترجمهٔ دو آواز کودکانه را بخوانید.


 

کنار راه درختی تنها و غریب ایستاده
همه پرندگانش پریده‌اند
سه تاشان به غرب, سه‌تاشان به شرق
و باقی به سمت جنوب پرواز کرده‌اند
حالا او تنها در باد ایستاده و هیچ برایش نمانده

می‌گویم: «ماما! قصه ندارد
الان خودم زود زود پرنده می‌شوم
روی درخت می‌نشینم و تابش می‌دهم
زمستان‌ها دلداریش می‌دهم و برایش آواز می‌خوانم»

ماما گریه می‌کند:
«فرزندم! برایت می‌ترسم

آن بالا یخ می‌زنی»

می‌گویم:
«ماما! حیف از چشم‌های قشنگت
چرا و اما ندارد

می‌خواهم پرنده شوم»

ماما می‌گوید:
«بچه ام! پس ترا به خدا

این شال پشمی را ببند که سرما نخوری
و این کفش‌های گرم را بردار
زمستان طولانی است
این پالتوی بلند را هم بپوش
وای که دلم چه شور می‌زند
اگر نمی‌خواهی از سرما بمیری این ژاکت را هم . . .
بیرون سرد است سرد سرد»

می‌خواهم پرواز کنم . . . نمی‌توانم
سنگینم
دست و پایم بسته است
از این همه لباس که ماما

به این پرندۀ کوچک پوشانده
غمگین به چشم‌های او نگاه می‌کنم
به خاطر عشق او نتوانستم پرواز کنم.

* * *




توستر گفت:
«تو چه نرم و خوش بویی»

تکه نان نجوا کرد:
«واقعا؟ متشکرم»

توستر گفت:
«کنار تو من گرم گرمم. قلبم برات آتش گرفته. خواهی دید, عشق آدم را خوشگل می‌کنه

و تو به‌زودی قهوه‌ای و برشته می‌شی.
حالا تو دیگه فقط مال منی.
حرارت عشقم را احساس می‌کنی؟»

تکه نان آهی کشید:
«آه . . . فکر کنم این همه عشق برام خوب نیست.»

توستر گفت:
«دیگه اختیارم دست خودم نیست . . .

از عشقت در سوز و گدازم . . .»

تکه نان دیگر چیزی نگفت.
اونقدر آه کشید تا سوخت و سیاه شد.

توستر فریاد زد:
«تو که آبروی منُ بردی، ای داد ای امان چه بدبختی

او حق داشت.

تکه نان را در سطل آشغال انداختند و توستر را به گوشه انبار.



* * *

۱۳۹۳/۰۵/۰۸

چه بوده آیا گنهش؟ بگو که پرسیده شود


سردوه‌ای از بانو «سیمین بهبهانی»
«دوازده چشمۀ خون»
(صدای شاعر)


 


 دوازده چشمۀ خون، دویده بر پیرهنش
فتاده بر خاک جنون، دو بافۀ یاسمنش
نبوده زخمی که به تن دوانده جوبارۀ خون
فرشته با خنده مگر گشوده چون گل دهنش
نه سُرب را دست ستم، چکانده در جامۀ او
ستاره از بام فضا چکیده در جام تنش
هم او که در مکتب من نشسته سالی به ادب
فتاده زان‌سان که دگر نمانده گوشی به منش
فرشته‌واری که خطا نرفته با عصمت او
چگونه کار از همه سو فتاده با اهرمنش
ز مرگ و از بوسۀ او به سینه‌اش مانده نشان
هنوز نشکفته ولی دو غنچۀ نسترنش
پرندپوشی که به تن سر آمد از بارفتن
چه دل دهد دست کسی که بسپُرد با کفنش
به بوی او چشم پدر دوباره روشن نشود
برادران! در دل شب، چه رفته با پیرهنش
چه بوده آیا گنهش بگو که پرسیده شود
نهان ز ما نیز مکُن اگر شنیدی سخنش

* * *

۱۳۹۳/۰۳/۱۷

چهار شعر از «افسانه شعبان‌نژاد»


آواز شکستن

صدای بال می‌آید
و بوی خوب یک رفتن
کسی آواز می‌خواند
صدایش می‌چکد در من

دوباره روی لبهایم
گل آواز می‌روید
و از این دست‌های من
پر پرواز می‌روید

من آواز شکستن را
برای شیشه می‌خوانم
به او آهسته می‌گویم
که در اینجا نمی‌مانم

شبی پر می‌شود آخر
اتاق از بوی بال و پر
میان کوچه می‌پیچد
صدای بال یک کفتر.

* * *

سبد عاطفه

من ته باغ کسی را دیدم
که به دستش سبدی عاطفه داشت
داشت در پای چناری غمگین
تخم آواز قناری می‌کاشت

دیدم او را که در آن گوشه‌ی باغ
دست در گردن گل‌ها انداخت
سوز می‌آمد و او شال‌ش را
روی یک پیچک تنها انداخت

برف را از سر یک بید تکاند
دست یخبسته‌ی او را «ها» کرد
زیر آن بید دو زانو زد و بعد
با یخ روی گلی دعوا کرد

زیر سنگینی یخ‌ها وقتی
کمر ترد اناری خم شد
دل او نیز ترک خورد و شکست
صورتش غمزده و درهم شد

وقتی از باغ جدا شد دیدم
صورتش خیس و دلش غمگین بود
سبد عاطفهاش را بخشید
به کلاغی که لب پرچین بود.

* * *

کوچههای تنهایی

وقتی از کوچه کوچ می‌کردی
بوی پاییز در هوا پیچید
ایلی از خنده‌های شیرینت
در میان نگاه من کوچید

وقت رفتن صدای پا‌هایت
چون صدای پر پرستو بود
اشک‌های مرا تماشا کرد
تکدرختی که بر لب جو بود

وقتی از پیچ کوچه پیچیدی
دل تنگم قرار را گم کرد
توی پسکوچههای تنهایی
چشمهایم بهار را گم کرد.

* * * 
 
فقط در خواب

کنار آن در چوبی
تو را هر روز می‌بینم
همیشه با نگاه تو
دلم پر می‌شود از غم

تو غمگینی تو تنهایی
نداری خانه‌ای اینجا
کنار کوچه می‌خوابی
همیشه در دل شب‌ها

در اینجا مثل کفتر‌ها
تو هم کز می‌کنی گاهی
نگاهم می‌کنی اما
نمی‌دانم چه میخواهی

تو گاهی چشم‌هایت را
به روی کوچه می‌بندی
تو غمگینی ولی گاهی
فقط در خواب می‌خندی.

همین امروز من دیدم
که تو در خواب خندیدی
گمانم باز در خوابت
اتاقی گرم می‌دیدی.

* * *