۱۳۹۳/۰۵/۰۹

ای رقیب اگر یار او شدی . . .


مهربان شو
کلام ترانه: سیمین بهبهانی
آهنگساز: جواد معروفی
ترانه‌خوان:‌ الهه



 

ای رقیب اگر یار او شدی همچو من مهربان شو
ترک او مگو، در وفای او یک‌دل و یک‌زبان شو
آن که همچو جان میپرستمش، آرزوی تو دارد
آن که بسته‌ام دل به موی او، دیده سوی تو دارد

چو نشستی به خانۀ او
دگر از او بهانه مجو
به کنارش تو بمان
که گذشتم من از او

با آن افسونگر چون نوشی ساغر، از من یاد آور
آنکه در پی او چشم حسرت من خیره مانده به ره، رفت و یار تو شد
آن که در دل من مانده داغ غمش، بی‌خبر ز دلم، غمگسار تو شد

گرچه بودم بستۀ مویش، بهره ز رویش نبُردم و رفتم
هستی‌ام او بود و به دستت هستی خود را سپُردم و رفتم
ای رقیب اگر یار او شدی . . .

 
* * *

۱۳۹۳/۰۵/۰۸

چه بوده آیا گنهش؟ بگو که پرسیده شود


سردوه‌ای از بانو «سیمین بهبهانی»
«دوازده چشمۀ خون»
(صدای شاعر)


 


 دوازده چشمۀ خون، دویده بر پیرهنش
فتاده بر خاک جنون، دو بافۀ یاسمنش
نبوده زخمی که به تن دوانده جوبارۀ خون
فرشته با خنده مگر گشوده چون گل دهنش
نه سُرب را دست ستم، چکانده در جامۀ او
ستاره از بام فضا چکیده در جام تنش
هم او که در مکتب من نشسته سالی به ادب
فتاده زان‌سان که دگر نمانده گوشی به منش
فرشته‌واری که خطا نرفته با عصمت او
چگونه کار از همه سو فتاده با اهرمنش
ز مرگ و از بوسۀ او به سینه‌اش مانده نشان
هنوز نشکفته ولی دو غنچۀ نسترنش
پرندپوشی که به تن سر آمد از بارفتن
چه دل دهد دست کسی که بسپُرد با کفنش
به بوی او چشم پدر دوباره روشن نشود
برادران! در دل شب، چه رفته با پیرهنش
چه بوده آیا گنهش بگو که پرسیده شود
نهان ز ما نیز مکُن اگر شنیدی سخنش

* * *

۱۳۹۳/۰۵/۰۷

از سنگ و سیلی تا سکوت مرگ


یادداشتی با الهام از ترانۀ «دو قُمری»
شعر و آهنگ: جهانبخش پازوکی
ترانه‌خوان: بتی

 


دوتا قُمری مسافر با ما همخونه شدن
جون دادن تا عاقبت صاحب یک لونه شدن
لونشونو قُمریا به قیمت جون ساختن
با هزاران تکه چوب تو طاق ایوون ساختن
کودکم! حرفاتو آهسته بزن!
قُمریا بیدار می‌شن، از آدما بیزار می‌شن

این دوتا بی‌آزار، وحشت از خطر دارن
طفل بی‌بال و پری رو زیر بال و پر دارن
این دوتا مُرغ نجیب از کینه‌ها برحذرن
اونا از خودخواهی ما آدما بی‌خبرن
کودکم! راهتو آهسته برو
قُمریا بیدار می‌شن، از آدما بیزار می‌شن

  
اگر سال‌ها بعد این یادداشت را خواندید، بدانید ما این روزها خبرهای بد زیاد می‌شنویم. امیدوارم شما آیندگان ندانید من از چه می‌نویسم. امیدوارم حرف‌های مرا اصلاً نفهمید. امیدوارم ندانید سیلی و سنگ‌سار و شکنجه و جنگ چیست. امیدوارم مثل ما گاهی از تصور این همه شقاوت که در ذهن و مخیلۀ انسان دوپا می‌گنجد وحشت نکنید.

کاملاً تصادفی در یک برنامۀ رادیویی این ترانه را شنیدم و بی‌اختیار اشک‌هایم ریخت. نمی‌دانم اول به آن مسافران بی‌گناه هلندی فکر کردم که با اصابت موشکی که معلوم نیست با کدام دست کینه‌جو پرتاب شد به جسد و خاکستر تبدیل شدند. یا به کودکان فلسطینی و اسرائیلی که روزانه قربانی جنگی می‌شوند که سال‌هاست دستان کینه‌جو آتش آن را تیز می‌کنند.

اشک‌هایم ریخت و از خودم پرسیدم، چه می‌شود که دستان کوچک کودکان ما به این دست‌های مرگ‌آور تبدیل می‌‌شوند.

شاید قدم اول همان سنگی است که به پرندۀ کوچک نشسته بر بام و درخت پرتاب می‌شود و ما نادیده‌اش می‌گیریم. سنگ انداختن تمرین خوبی برای سیلی زدن است. و سیلی زدن تمرین خوبی برای شکنجه دادن.

سیلی که گاه به چهرۀ خواهر فرود می‌آید و گاه به صورت همسر و ما باز نادیده‌اش می‌گیریم. سیلی که عادت دست می‌شود و به صورت انسانی فرود می‌آید که تنها جُرمش این است که مثل ما فکر نمی‌کُند. دستِ سیلی راحت شلاق به‌دست می‌گیرد.

دست کودک سنگ‌انداز به دست مردانۀ سنگ‌سار تبدیل می‌شود و سنگ‌هایش را این‌بار از روی کینه و حسادت به سمت زیبایی و عشق پرتاب می‌کُند. اما این هنوز آخرین سنگ این «هفت سنگ» خطرناک نیست. از سنگ زدن به پرواز و زیبایی تا منفجر کردن هزاران انسان بی‌گناه و موشک‌اندازی و بمب‌باران یک قدم کوچک بیشتر نیست.

دستی که خود را مسؤول بهشت و جهنم دیگران می‌داند، بی‌تردید دست مرگ است. دشمن زندگی است. خود را مُجاز می‌داند انسانی را که به گمان او گناهکار است بکُشد و به آتش جهنم بسپارد. معتقد است انسان بی‌گناه اگر کُشته شود چیزی را از دست نداده و آسایش آن جهانی خواهد دشت. پس با وجدان آسوده و بی‌پروا می‌کُشد. وحشیانه می‌کُشد و قربانیانش را دست‌چین نمی‌کُند.

کودکم! دستی که تصویر عشق را از آینه خط می‌زند، دست سنگ و سیلی است. «حرف، حرف من است» مقدمۀ سکوتِ مرگ است.

کودکم!
حرفاتو آهسته بزن!
راهتو آهسته برو!
قُمریا بیدار می‌شن، از آدما بیزار می‌شن
 


۱۳۹۳/۰۵/۰۶

رویای کاغذی





کاغذ
صبور و محتاط است
پرحوصله و رازدار
گرد می‌گرید
شکننده می‌شود
بوی نا می‌گیرد
آتش می‌گیرد

صدا
آتش‌پاره است
شنگ و بازی‌گوش
قهقهه و هق‌هق دارد
جیغ می‌شود
نجوا می‌شود
آواز می‌شود
خاموش می‌شود

صدای من
از من با هوش‌تر است
زبانش نمی‌گیرد
می‌داند
عقربه‌ها عقب‌عقب نمی‌روند
می‌داند
کلام را نمی‌شود برگرداند
بی آن‌که واژه‌ها
نامفهوم و کدر شوند

صدای من
راه خانۀ تو را بلد است
در و پنجرۀ بسته جلودارش نیست
هر شب
از گلوی من می‌پرد
می‌آید می‌نشیند کنار بالش تو
بوسه و قصه و لالایی می‌شود

بلد است
روی خنده‌های تو تاب بخورد
قلندوش جمله‌های عاقلانۀ تو
آلبالو گیلاس بچیند
و پروانه بگیرد

صدا و دست هایم
سرِ تو با هم حسادت دارند

دست‌هایم
حرف تو که می‌‌شود
عرق می‌کنند، می‌لرزند

دست‌هایم
خجالتی هستند
خو کردۀ کاغذ و جوهر

دست‌‌هایم
فقط بلدند
خواب ببینند

۱۹ ژوئیه ۲۰۱۴